یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر نمی بینم...
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.....سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم....
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذارد....حتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهد....سه سال...سه سال جان کندم...سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم...مهره ها را می ریختم و دوباره...این دوباره بی فایده بود...انگار همه چیز توی ذهنم داشت اتفاق می افتاد...نبات دیگر صبور نبود....کم حوصله شده بود....بی طاقت.....همه چیز را رها کردم....یکباره...اولویت های زندگی م گم شده بود....کلاف سر درگمی بودم که هی بیشتر توی خودم گم میشدم....
نوشتن سخت شده...کلمات قهر کرده اند....و من دلم عجیب نوشتن می خواهد.... بعد از مدت ها نشسته ام روبه روی لپ تاپ و سر انگشت م دارد کلمه ها را لمس می کند....
اتاق سبزم را دوست دارم....سبزش را دوست دارم...اتاقم شبیه سبز نقاشی های کودکی م است.سبز سبز....خانه ام سبز است....سبز با صدای خسرو شکیبائی....
چیزی توی ذهن م وز وز می کند....سخت نبود رها کردن....اما می ترسم....از فرداهایم می ترسم...ترس مثل خوره افتاده به جان م و دارد بیمارم می کند....می ترسم....روزهای تلخ داشتم روزهایی که پر بودم از بغض و ترس....روزهای خوب هم....روزهایی که می خندیدم و ذوق داشتم....روزهایی که لذت می بردم از خوردن یک خرمالو....گس بود اما طعمش را دوست داشتم...طعم روزهای که گذراندم را دوست دارم....برای م تجربه بود...تجربه ی که یاد داد برای تغییر کردن نترسم....رها کنم....