خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

می خواهم چله بنشینم به صبوری....

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ب.ظ

یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....

گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش راه افتادم اما دلم جا ماند وسط دنیایی از سکوت....دل م....

این روزها رو انداز بهانه انداخته ام روی حرف هایم و بدم آمده بدجور از حرف زدن....

گفتم باشد هر کاری دلت می خواهد بکن....کنارش هستم و نیستم....

 

همه ی حال خوب این روزها مال تو....همه ی همه ی خوب بودن ها و خوب ماندن ها مال تو...من فقط بغلت را می خواهم...بغلم کن و بگو نبات آرام باش....

۹۸/۰۶/۰۹
نبات