خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

برگشت اما خیلی دیر...

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۱۰ ب.ظ

قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال هاست که دارم وقت می خواهم که برگردم...هر روز دارم بهانه می اورم که برگردم.....سال هاست که نگاه می کنی و با لبخند شیرین گوشه لبت منتظری...منتظری که برگردم....دودستی چسبیده ام به این نماز های نصف و نیمه و امیدوارم همین نماز نگذارد گم شوم....برایم دعا می کنی که برگردم؟دعا کنید روزی که برمی گردم دیر نشود...

۹۸/۰۶/۱۳
نبات