خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

آخرین باری که برف بازی کرده بودم کی بود؟....با سمانه و دخترو پسر های محل داشتیم برف بازی می کردیم...ژاکت سورمه ای تنم بود و لپ های م گل انداخته بوداز سرما....دختر و پسر همسایه عاشق هم بودند و برف بازی بهانه ی بود برای با هم بودنشان.....آقا جان گوله برف های که به سوی هم پرت می کردیم و می خندیم دید....توی سکوت رفت خانه....چیزی نگفت نه آن شب نه هیچ شب دیگری....صدای خنده های مستانه مان توی محل پر شده بود...هوا سرد شده بود اما کسی دلش نمی خواست برود....چند سالم بود؟یادم نیست 18 ساله بودم یا 20....یادم نیست فقط خنده های آن روز هنوز توی گوشم هست....

یادم نیست دیگر بعد از آن....شایدچند بار هم با فندوقی آدم برفی درست کرده باشم.اما دلم آنقدر ها سفید نبوده و شاد هم.....تا به امروز...که توی سفیدی گم شدم.....

شروع هر کاری سخت است....شروع رابطه سخت تر....می ترسی....از خیلی چیزها....ترس از رابطه ناتمام قبلی هنوز توی وجودت مانده....می ترسی وقتی می خندد نکند آخرین باری باشد که می بینی اش....وقتی غمگین است نمی دانی باید حرف بزنی تا آرامش کنی،یا سکوت کنی تا آرام بگیرد...وقتی عصبانی است باید قانعش کنی یا اجازه بدهی عصبانیتش فروکش کند....نمی شناسیش و می ترسی از رفتار غلط ،حرف اشتباه....استرس نبودنش را داری...دلتنگ دیر به دیر دیدنش را....اما به مرور می فهمی آنقدری که تو می گویی دلم برای ت تنگ شده ...او هم دلش تنگ می شود لابد....می فهمی آنقدر برایش عزیزی که وسط یک عالم گرفتاری و سرشلوغی هایش سلام صبح بخیر را اول به تو می گوید....وسط برنامه هایش جای پیدا می کند که بیاید و ببیند تو را حتی برای چند دقیقه....بحثی نیست و آرامی...آرام آرام می شناسیش...نرم نرم اخلاقش را می شناسی......می پذیریش....دوری ش را،نزدیکی ش را....خنده هایش را...صدایش را....نگاه ش را....لبخندش را....

این من هستم با تمام ضعف ها،کمبود ها،ناتوانایی ها،زشتی ها،کاستی ها....اگر می توانی مرا همین گونه که هستم بپذیر وگرنه رهایم کن...

آن بالا بودیم....تا چشم کار می کرد سفیدی بود و برف...لیوانش را سر می کشد.....زن ها و مردهایی که گوله های برفی را سمت هم پرت می کردند و می خندیدند....

 

 

 

۹۸/۱۰/۲۹
نبات