دل م سردش است....
جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ب.ظ
نشسته ام روی پله های حیاط و دارم به درخت های تو ی باغچه نگاه میکنم....انگار در درونم کسی دارد دفن می شود....باد موهایم را به بازی می گیرد....فکر می کنم همه چیز مرتب است...همه چیز خوب است...اما حقیقتش این است که نیست....پشت این ظاهر آرام روزگارانتظار کورتاژ درد آور حادثه ای را دارم....ترس پشت روزهای زندگی من خانه ی سنگی و سیاهش را ساخته و مدام ناخن می کشد بر روی خنده های من....چه چیزی غمگین تر و درد آورتر از اینکه بدانی این آرامش یک حبابی بیش نیست و قرار است که به همین زودی....تلخ است و نمی خواهم فکر کنم....ترس در آغوشم می گیرد....بغض می کنم....سایه ی سیاه رفتن روی دل م می افتد....
۹۸/۱۱/۱۸