خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دعای عشق می خوانم....

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۱۱ ب.ظ

امروز آخرین روز اعتکاف است....اعتکاف...امسال برای بودن یک مریضی ناشناخته کرونا اعتکاف نداشته ایم..شاید اگر کرونا هم نبود من دل م به رفتن نبود......خداهه دیشب یک غم بزرگی توی دلم نشست....یک غمی از جنس خودت...دردی که نمی بینی اما جای توی دلت خیلی درد می کند....خداهه نمی دانم شاید این اخرین باری است که برای تو می نویسم ....شاید فردای نباشد برای من....خداهه من از تو چیز های کوچکی خاسته ام...خیلی کوچک....نوازش....مهربانی...لبخند....صلح...عشق....گفته بودم دنیایم را رنگی رنگی کن....با چند شاخه گل....نخواسته بودم که دنیایم را پر زرق و برق کنی...گفته بودم لطفا دنیایم را با مداد رنگی کوچک 6 رنگی هم که شده رنگی کن...آرامم کن.....من هیچ وقت لمست نکرده ام....هیچ وقت نه انتظارت را کشیده ام نه تو منتظرم بودی که باهم یک پارک برویم....وسط درد هایم زنگ نزدی که بیا باهم برویم قدم بزنیم....حتی دیشب که داشتم از درد مچاله می شدم بالش م خیس از اشک های م بود ...اشک هایم را پاک نکردی.....هیچ وقت بلوز شیری رنگ طوریم را که تن نکرده ام با آن دامن کوتاه صورتی نگفته ای چقد قشنگ شده ای.....خداهه تو خیلی دور شدی...من خیلی دور شدم....پیراهن چار خانه ی آبی ت را دیگر نمی پوشی که من گم شوم توی یکی از خانه های آن....آغوشت را برای کدام بنده ی بهتر از من باز کرده ای؟....چه کسی شب ها سر می گذارد روی جناق  سینه ات و تو توی گوشش لالایی می گوی؟....همه دارند دعا می کنند....همه دارند از مهربانی و بخشش تو می گویند و من....من سکوت شده ام....من دیگر تو را نه می بینم ..نه حس می کنم و نه می شنوم.....تو خدایی....خدایی از جنس لطیف....از جنس مهرورزی.....از جنس همیشگی....خداهه بیا و قلب من را اینبار نشکن....بیا و بغل م کن...بیا یکبار مثل آن روزی که کشیدی سمت خودت و پیشانی ام را بوسیدی ببوس...نگذار توی انتخاب راه های زندگی ام بیراه بروم....صدایت می کنم مثل یوسف از اعماق چاه که رهایش کردن که تنها ماند....صدایت می کنم مثل آن لحظه ی یوسف که مستاصل شده بود از درهای بسته وبه آغوشت پناه برد....صدایت می کنم مثل خواندن ایوب با دل سوخته و غمگین و تنها....صدایت می کنم و من را رها نکن.....بغلم کن...دوست م داشته باش....دوستم داشته باش....دوستم داشته باش....

۹۸/۱۲/۲۰
نبات