خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

برای روزهایی که در راه است روشنی می خواهم

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۱۰ ب.ظ

به همه چیز می خندن....به ترک دیوار هم قاه قاه می خندن...دنیایشان پر از شادی است....چشم هایشان را میندن و فکر می کنن از چشم دنیا پنهان شده اند و دنیا کاری به کارشان نداردو می گویند ما قایم شدیم بیا ما رو پیدا کن....تفنگ بازی می کنند و می میرن و بعد با یک بوسه زنده می شوند...با یک بوسه......موشموشک برای همه ی کارهایش من را صدا می زند،عمَّه نام نام،عمَّه نان نان،عمَّه پی پی...موشموشک عمه رو دوس داری؟نه...نه محکم می گوید نه قاطع می گوید یک جوری می گوید نه که ته دلت غمگین می شود..بعد هم می گوید مامان،بابا،آجی،من...فقط خانواده یخودش را دوست دارد...این روزها که همه جا پر است از خبرهای ویروس و مرگ...روزهای من پر شده از صدای زندگی...دل مشغولی هایم را گذاشته ام برای بعد...برای فرداهای م....روزهایم را سپرده ام دست فندوقی و موشموشک....انگار خنده هایشان مسری است،شاد بودنشان،بی خیالیشان...بچه تر که بودیم وقتی جایی جمع می شدیم بزرگ ترها از شنیدن صدای خنده هایمان،بازی هایمان،هیجانمان کلافه میشدند و می گفتن برین هر کی بخنده خر رو بازی کنین....و ما در سکوت برای برنده شدن توی بازی نمی خندیدیم....شاید برای همین است که من زیادی عبوسم...برای برنده شدن....حالا من بزرگ تر می نشینم وسط بچه ها و می گویم هر کی نخنده خر....و لحظه لحظه هایم پر می شود از صدای زندگی...لحظه هایم روشن می شود و پر می شوم از امید....

روی پله ها می نشینم،آفتابش بهاری است و دارد جان می گیرد فندوقی دارد جدول ضرب حفظ می کند...فک می کنم به آدم هایی که آفتاب امروز را نمی بینند...من زنده ام...من نفس می کشم و بهار امسال را هم دیدم...هر چند در قرنطینه بودیم و بهار را در کنج خانه به استقبال نشستیم....حالا دیگر منتظر روزهای قشنگ نیستم...یاد گرفته ام روزهایم را خودم بسازم...قشنگی و شادی اش مال خودم است...یاد گرفتم جز خودم به کسی اعتماد نکنم....هنوز هم می دانم دنبال کردن رویاهایم خیلی ها را می ترساند...هنوز هم آدم ها می گویند من نمی توانم و نمی شود....من باور دارم رویاهای من است و می رسم....ماه مان می گوید زندگی آدم ها بالا و پایین دارد...وقتی برسی ته زندگی اوج زندگی ات است...ته زندگی و اوج زندگی....ماه مان می گوید نتیجه تمام دویدن هایت را سال ها بعد می بینی...الان فقط تلاش کن...فقط تلاش....بعضی ها فرداهایشان مثل امروزشان بیهوده است و هیچ رشدی نداشتن....اما تو رشد کن تو بزرگ شو...تو برو جلو...

+دارم یاد می گیرم خودم را بیشتر دوست داشته باشم...بیشتر

 

۹۹/۰۱/۱۲
نبات