خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

غریبانه ....

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۳۹ ب.ظ

میوه های دلت بیمار میشوند و علی برای خوب شدنشان نذر سه روز روزه را می کند....حالا وقتش رسیده که به عهده تان وفا کنید....علی برای شمعون یهودی پشم میرسید وبرای سه روز جو می گیرد.... اولین شبی است که نشسته اید پای سفره تا افطار کنید....صدای کلون در می آیدفقیری است و علی با معرفت تر و جوان مردتر از ان است که بخواهد نیازمندی را از در خانه اش ناامید کند و سهمتان را می بخشید....دومین شب با دست های مهربانت نان پخته ای و یتیمی در خانه تان را به صدا در می آورد....می بخشید مگر می شود که نبخشید....سومین شب قیافه زرد شده و رنگ پریده نشسته اید به افطار...اسیری پشت درخانه تان درخواست غذا کرده....*

مهربان بانو من فقیرم؟....من سرتا پا نیاز را ببین.....یتیمم؟حرف پدرت خاطرت هست؟سخت تر از یتیم جدا شده از پدر،یتیمی است که از امامش جدا شده باشد....کو من ببینم آن غایب دور را بانو گاهی نه همیشه از خاطرم می رود که کسی هست از جنس علی در دنیای پر از سیاهی ها....کسی که قرار است بیاید.....اسیرم؟غل و زنجیر هوس و دنیا خواهی را نمی بینی.....

بانو سنگدل شده ام که برایم مهم نیست سه روز چیزی نخورده اید و من آمده ام پشت درتان....بانو دنیا خیلی سختم آمده...کارد به استخوان رسیده که می گویم وقتی بانو به همه می بخشد خب من هم آمده ام که بخشیده شوم....من هم آمده ام با دلی خالی از ایمان....بانو عجیب هوس کرده ام بنشینم و برایت حرف بزنم....

برایت ازنداشتن توکل بگویم....برایت بگویم چقدر سخت از وقتی می ترسی و پناهی نداری جز او.....او که مهربان است.؟؟؟...بانو چند وقتی است که بینمان شکر آب است و دائم دعوایش می کنم...قهر می کنم و داد می زنم سرش....هفته ی پیش عصبانی شدم و گفتم که برود....گفتم برای همیشه برود دیگر دوستش ندارم....بانو تلخ است خیلی زیاد....دائم قدرتش را به رخ م می کشاند و می گوید من...بانو زیادی منم منم می کند...غرور داشتن برای خدا عیب نیست؟گاهی فکر می کنم ازاینکه ضعیفم زیادی لذت می برد و من محلش نمی گذارم..سعی می کنم قوی شوم....آنقدر که نتواند شکستم بدهد....دلم می خواهد بداند می توانم من را او آفریده....بانو دیگر مهربان نیست بخدا....دیگر بغل م نمی کند....دیگر موهای م را نوازش نمی کند....بانو گم شده ام....من بنده ی بغلی او ...دیگر لوس م نمی کند....من می ترسم....بانو من خدا را با مهربانی هایش نمی توانم باور کنم... بانو گوش می کنی؟بانو توی این روزها سخت است نگه داشتن ایمان....من راستش را بخواهی دیگر اصلا شبیه دختر آن روزهای که می شناختی نیستم....خیلی بد شده ام....بانو من بدون بغل خدایم به رمضان نمی رسم....بانو مستاصلم....اجابت دعا دلم می خواد از جنس یقین...ایمان...باور...دوست داشتن...بانو می شود؟

بانو فقیرم...یتیمم...اسیرم....می شود معرفت را یادم بدهید؟...می شود یقین را توی دلم بگذارید....می شود اینقدر ضعیف نباشم....می شود قوی شوم...بانو کاش خدا را ان طور که تو باور داشتی من هم داشته باشم....

+خدا خوش به حال آن آدم هایی که تو را مهربان صدا می کنند...تورا رئوف می بینند...برای من تو فقط خدای...خدا....خدامن بنده ی نق نقوی تو...بنده ی زیاده خواه و بدقلق تو.....بنده ی زیاده خواه و ترسوی تو....من نبات م خدا....من را اگر بغل نکنی به رمضان نمی رسم....به نور نمی رسم....بغلم کن....

*سوره انسان

۹۹/۰۲/۰۴
نبات