خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

خوش آمدی عزیز مهربان....

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

سلام

سی و دوی مهربان و غمگین من

دیروز جایت را به سی و سه دادی وسی و سه کاش مثل تو باشد...یادت هست وقتی به آغوشم کشیدی شبش با بادکنک با چراغ های رنگی رنگی دلم خوش بود و خنده ی وسط آسمان....سی و دو دلم به بودنت گرم بود فکر می کردم می آیی که آرامم کنی درست شبیه به روزی که آمدی ....وسط یک عالم گل و آب و درخت بدنیا آمدی....دست هایت توی دست های مهربانی بود و باور داشتم مهربانی هست ....چقدر کیف کردم از آمدنت خوردن ماهی وزیتون و سرد شدن دست و داشتن یک بغل گرم.....سی و دو یادم دادی می توانم هنوز همان دختر جسور و زرنگ باشم....بهارت چقدر خوب بود و تابستانت...نبات سی و دو تو بد جوری ترس را تجربه کردی ترس از دیگر هرگز ندیدن و فقط همان چند روز بود که پر بودی از استرس و تنهایی...چقدر عجیب مضطرب شدی و چه زود آرام گرفتی....سی و دو تو توی بغل خدا بزرگ شدی و می دیدم که هر شب بالای سرت لالایی می خواند و تو چطور چشم هایت را می بندی که نبینیش اما صدای نفس هایش توی اتاقت هست....سی و دو ساله ی من تو عجیب عزیز هستی...تو عجیب مزه ی عشق می دهی....وقتی توی پاییزش زیر باران راه رفتی و نترسیدی ....تنها تویی که می دانی چقدر می ترسم و هراس دارم از نبودن ها و رفتن ها....اما دست م را گرفتی و گذاشتی توی دست های عشق....

سی و دو ساله گی من با تو بزرگ شدم و مغرور تر و زیبا تر....

سی و دو تو را بهتر شناختم...تو زیادی شبیه خود من بودی....شبیه خود و نزدیک به من...کم کم باور کردی داری توی این شهر غریب زندگی می کنی....گاهی دست هایت که جای کیسه های سنگین رد گذاشته بود فهمیدم تو می توانی بزرگ ترین رد زندگی م را بگذاری...سی و دو بمان همین جا...نگاه کن بزرگ شدن م را...نمی دانم چقدر قوی شده ام و اما حس می کنم که می توانم...می توانم  ادامه بدهم تا برسم به او و به عشق....

11 اردی بهشت 99

۹۹/۰۲/۱۲
نبات