خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

می شود نگاه مهربان تان بدرقه راهم شود....

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ب.ظ

دلواپس بود برای پا پیش گذاشتن ...می ترسید نکند شماهم...زبان م لال آقا....عمروبن قرظه که رفت بعد از نماز آمد که اذن رفتن بگیرد...نگاهتان پر از مهر می شود و مهربانی....نگاهش می کنید..می گوید تو آزادی می توانی بروی و خودت را برای ما به خطر نیندازی...نگاهش لابد پر از بغض می شود که نکند شماهم مثل بقیه او را برده ی سیاهی می بینید..... یادش می آیدکه او سیاه پوستی از اهل نوبه بود که پدرتان علی او را می خرد و به ابوذر می بخشد و بعد از مرگ ابوذر دوباره نزد پدرتان می آید و غلام حلقه به گوش اهل بیت....شب عاشورا توی چادر شمشیر تو را تیز می کرد و توی دلش ذوق داشت که اربابش او را سیاه و بد بو نمی داند.....صدایش می لرزید لابد و اشک توی چشم هایش جمع شده بود دلش گرفته بود از حرفتان...که گفته بود حسین خونم هم سیاه و بد بوست؟خونم لیاقت ریختن برای اربابش را ندارد؟بخدا قسم از شما جدا نمیشوم مگر خونم برای تو ریخته شود....کلامش آتش به جانتان زدنگاهش می کنید و از قفس دنیا رهایش می کنید و می گوید برو.....حسین تو چه محبتی داری که عزیز می شود کسی که اعتباری پیش دیگران ندارد....بودن کنار تو تمام قاعده و قوانین را میشکند....نه پول و منصب و نسب خانوادگی نه نژاد و ثروت....هیچ کدام عزت نمی آورد مگر اینکه نگاه مهربان شما را داشته باشیم...حسین وقتی شهید شد کلامتان خاطرتان هست...برایش آرزو کردید که صورتش سفید شود و بوی خوش بدهد....آخ که چه حسرتی دارد ایندعا...کاش برای من هم دعا کنید که رو سفید شوم و بوی خوش حیا بدهم حسین.....

۹۹/۰۲/۱۳
نبات