خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

صدایم کن که دلم عجیب گرفته.....

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ

آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خیلی....

می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسم....استراتژی های راه ها را....آدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنم....بعد کوله می بندم و راه می افتم...بدو بدو...دنبال آرزوها....بعد کسی دروغ می گوید...کسی وعده دروغ می دهد...کسی بلد نیست...کسی راه را اشتباه می رود....کسی بخیل می شود و کسی توی حرف هایش منت کارهای کرده و نکرده اش را می گذارد....تو می دوی صبح تا شب شب تا صبح....دنبال تجربه های هیچ، تلاش می کنی....

امروز می خواستی بدانم فقط تویی که بی چشم داشت کمک می کنی؟تویی که اگر راه را نشانم می دهی و من بیراهه می روم باز هم تویی....بی انصافی است اگر یادت رفته باشد من که هزار بار با چشم های بارانی توی سجاده سبزم از تو خواسته بودم راهم را نشان بده....نور رانشانم بده....من که هزار بار گفته ام من بلد نیستم و تو بلدی....من که هزار بار زمین خوردم و مستاصل شدم و در خانه ات را زدم و گفتم بیا بگو چه کنم....بیا راه را نشانم بده...بیا و دستم را بگیر...بیا تو بگو چه کنم....منی که هزارباری که زمین خودم و سرت داد زدم که کجا بودی که زمین خوردم....که گفته ام برو نمی خواهم ببینمت و به ثانیه ای دوباره صدایت زده ام با استیصال پرسیده ام چه کنم؟راه م کو؟...نمیفهمم...بلد نیستم....آدم هایی که تو را دوست دارند و تو توی قلبشان هستی حسودی میکنم...من هیچ وقت تو را بلد نشدم...دارم پیر می شوم اما تو را بلد نیستم...دارم میمیرم و تو را بلد نیستم.....هیچ کدام از نشانه هایت را نمی فهمم....من سواد خواندن تو را بلد نیستم...سر از مصلحت و حکمتت هیچ در نمی آورم و نمی فهمم....چه می خواهی با من بکنی؟....تا کجا قرار است من سرگردان بمانم؟...خسته شده ام....از همه چیز و همه کس....از اول اول که گفتم باشد تو بگو ...نخواستی بعد من هم وقتی دیدم نمی خواهی فکر کردم برای خودمم آدمی هستم....رفتم که بروم....اما نگذاشتی...خسته شده ام از سیلی های محکمت....دلم نوازشت را می خواهد مهربانی هایت را...دلم بغلت را می خواهد....دلم برای ت تنگ شده ...برای یا لطیف بودنت...خسته شده ام از جبار بودنت.....یا لطیف....

 

 

۹۹/۰۲/۱۵
نبات