خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

منم که عهد وفا را به سنگ شک نشکستم....

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ب.ظ

عرق کرده بودی داشتی حرف میزدی....نگاه کردم به آسمان آبی.....تو کلاه ت را برداشتی و گفتی چای می خوری؟....چای زغالی را آماده کردم و گفتم بیا....دست هایت را آب زدی و گفتی اگه امسال خوب بشه میشه بیرون خونه بگیریم و از این چار دیواری خلاص شیم... خسته شدم از دست غرغرهای مادرت...تازه جامونم تنگه.....اگه بخوایم بچه بیاریم حداقل خونه یه اتاق داشته باشه....سقف بالای سر مال خودمون باشه...بتونم واسه تو چیزی بپزم که تو دوس داری نه مادرت....نگاه میکنم به زمینی که دارد با دست هایت سبز می شود....صدایت را گوش می کنم و دلم می خواست فقط تو باشی و صدایت...خواهرت فک کنم بعد نشا بله رو بگه....جواب آزمایش چی شد؟بردی پیش دکتر؟....دلم می خواست چشم هایم را ببندم......خیلی می خواستم دوام بیاورم و حرفی نزنم سه چهار ماه.....بعد خاموشی مطلق تو از راه می رسید....می پرسی دکتر چی چی گفت؟...جواب آزمایش را سپردم به موج های دریا...حالا روبه روی تو مثل تمام روزهای دیگر نشسته ام  می گویم بی خود نگران بودی چیزی نبود...نگاه می کنی....سایه نگاهت سنگین تر می شود می گویی؟مطمئن؟پس چرا درد دارم انقد...ومی گویم بس که لوسی یه استکان چای می ریزی دختر خوب؟...آب زمین زیاد نیست؟...

+ته هربار نوشتنم نرسیدنه....نرسیدنی که نمیدونم کی تموم میشه....

+زندگی م یه گرد باد عجیبی پیچیده....کاش سالم بمونم...یا غیاث المستغیثین....

 

۹۹/۰۲/۱۷
نبات