خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

گذشته رو رها کن....

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۴ ب.ظ

دلم می خواهد بنویسم از بوی عطر بهار نارنج..... از صدای گرم معین بنویسم....از این روزهای پر از دلهره ی پر از التماس.....از تولدم....از خاطره های نوجوانی...از صندلی سورمه ای توی حیاط....از تصمیم های بزرگ و کوچکی که می گیرم ....از هوای خنکی که از پنجره کوچک اتاقم می وزد....از صدای جیر جیرک های تو حیاط....از صدای خنده های او....از او....او....اما کلمه ها خودشان را قایم کرده اند پشت دلتنگی و می توانم فقط بنویسم که معین دارد هوار می زند که گذشته رو رها کن.....گذشته رو رها کن...

 

 

 

۹۹/۰۳/۲۲
نبات