خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

دل م رو نرنجون....

شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ب.ظ

فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِین

همین که تسلیم امر الهی شدند و ابراهیم او رابر پهلوی صورت به زمین گزارد....

همین جا که تسلیم می شوند...همین جا خدا سکوت می کند دیگر قصه را به انتها نمی رساند....سخنی از سر بریدن نمی زند...از خنجر کشیدن نمی گوید....از جدایی پدر و پسر نمی گوید..همین جا که اسماعیل سرش را می گذارد زمین ....خدا سکوت می کند....

لابد هوای دل زینب را داشته....می دانسته زینب تمام شب های سیاهش را قران روشن می کند....هوای دل زینب را داشته که ادامه نداده...هوای دل زینب را داشته....

خداهه می دانی من هنوز تسلیم مطلق نیستم....هنوز فکر می کنم بهتر از تو خودم را بلدم...بهتر از تو آرزوهایم را می شناسم....خداهه می دانی من هنوز طعم لب هایش را نچشیده ام و این درست نیست که من بمیرم....خداهه موهای  کنار شقیقه ام دارد سفید می شود و من هنوز روزهای روشن م که تو لبخند بزنی را ندیده ام....خدایا این روزها سختم است....تمام جان م خراش برداشته و هنوز دارم چنگ می زنم برای آرزوهای م....خداهه می توانم اندازه تسلیم نشدن های م خسته شوم؟....من خسته شدم....می دانم مثل همان روزی که من را کشیدی سمت آغوشت موهای م را نوازش کردی و چسباندی به سینه ات گفتی نبات ....دل م آرام گرفت...خدایا می شود دوباره بغل م کنی؟می شود امشب بیای کنارم و بخوابی؟....بی بغلت من به روزهای خوب نمی رسم...بی بغلت من به هیج کجا نمی رسم...

۹۹/۰۵/۰۴
نبات