خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

ودرد در من تنیده است....

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ

می پرسم چرا دیگه نمی نویسی؟...می رود کنار پنجره و به پاییز نگاه می کند....می گوید تنبل شده ام....دست هایش را نگاه می کنم روی ناخن هایش لاک گلبهی زده دیگر دست هایش شبیه دست های دخترک روزهای که من میشناختم نیست....شبیه دست هایدختری  خسته و پر از حرف....

میگویم راهتو داری درست میری؟...ذفتر طرح ماهی را بر میدارد....دفتری که آن روز با او رفته بودیم کتاب فروشی فرهنگ برایم برداشته بود و گفته بودم قشنگه اما گرونه کاش برنمی داشتی و او گفته بود چیز های خوب بنویس توش....می گوید ما راهمونو اشتباه رفتیم و حیف شدیم توی نخواسته هامون....میگویم تو همین نخواسته هات داری زندگی می کنی....می گوید اینی که اینجاست من نیستم....خیلی دور شدیم از منی که باید ....

می گویم من جنگیدم....هنوز هم دارم می جنگم و زندگی همینه....

من می مانم و خستگی ...من می مانم وهجوم درد...من می مانم و راه های نرفته،راه های که به هیچ کجا نرسیده....

۹۹/۰۸/۱۱
نبات