رویاهایم را گم کرده ام....
می روم روی تردمیل...موهای م را با گیره از پشت جمع می کنم...سرعت م را زیاد می کنم....آهنگ عزیز جان را پلی می کنم....نام او را بلند صدا می زنم...خیلی وقت بود که نامش را صدا نزده بودم....چرا نامش را صدا زدم؟آن هم به این بلندی....بغض می کنم...علی قربانی را پلی می کنم..بوی گیسوی مرا دیوانه کرد....فکر نمی کنم به او....به آدم های جدیدی که وارد زندگی من شده اند فکر می کنم....به آدم ها با منش ها و اخلاق های که دارن....حواس دل م را از او پرت می کنم...او رفته....او دیگر هیچ وقت برنمی گردد....دکتر گفته بود برو سراغش و تمام سوال های که داری رو ازش بپرس...فک کن من اویت هستم از من بپرس....ذهنتو پاک کن....برای شروع رابطه جدید تو نباید بترسی....عشق...دوست داشتن....من عشق افسانه ای میخواستم؟...نه....من فقط می خواستم دوست داشتن را زندگی کنم...ساده و معصوم و کودکانه....لحظه های م را می خواستم رنگی رنگی کنم.ذوق داشتم مثل کودکی برای لباس نوی شب عیدش ...
ژل آلو ورا را با چاقو جدا می کنم و همراه تخم مرغ می اندازم توی مخلوط کن....فک می کنم با همین ماسک ها توانسته ام ریزش موهایم را به صفر برسانم...صدای مهربان ماه مان است....حال م را می پرسد...نق میزنم از بی حوصلگی م ...از اینکه غریبی میکنم از دست گرفتن کتاب...از روزمرگی و کار و قسط و نداشتن مشتری....همه ی این ها را می گویم.....ماه مان میگوید برای رویاهاته....
نشسته ام کف حمام و به صدای آب گوش میکنم....توی مسیر درست زندگی قرار گرفته ام؟چقدر راحت رویاهای م را توی روزمرگی ها گم می کنم و دوباره....چرا رویاهای م را گم میکنم؟آیا رویاهایم خسته شده اند از نرسیدن من و رفته اند سراغ آدم دیگری؟آدم دیگری که شجاع تر است؟از قدم های مورچه ای من خسته شده اند؟رویاها اگر مال من باشد نباید برود سراغ دیگری...مال من است...رویاهای م را ندزد روزگار....