خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

با این من مانده تا به ابد...

شنبه, ۶ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ق.ظ

داشتم گاز را پاک میکردم....دلم خانه ی پدری م را میخواست....خیلی وقته است نرفته ام و دلتنگ م...کاش هنوز میشد انجا باشم...نقطه ی امن باشد انجا که نبات هنوز شیرین است انجا که اینقدر کار نریخته سرم...انجا نبات هنوز بلد است بخندد...انجا امن است تا همیشه....نبات اینجا همیشه توی راه و ترافیک و بدو بدو است...نبات اینجا لباس های شسته رو که جمع میکند...گازش کثیف میشود...یخچالش که پر میشود باید برود سراغ سرویس ها...و کارهای که تمامی ندارد....نبات دور خودش میچرخد و زندگی اش انگار افتاده روی دور باطل....دلتنگ بودم ...غروبی او گفته بود پینتی... و من این زنی که او میگوید را نمیشناسم...من دلم برای بار هزارم شکسته بود...انگار اندازه شانه های من را بلد نیست.....دلم آغوش گرم پدرم را خواسته بود و بغل بی قضاوت ماه مان را....گریه کنم و حرف بزنم وشاید یک انرژی ماورایی تزریق کنند تا بتوانم ادامه بدهم....زنگ زدم....صدای اقا جانم چقدر دور بود...چقدر دلتنگ بودم شاید هزار سال...گفته بود پاهام ورم کرده و نمیتونم راه برم...دردت به جونم....بغض کرده بودم....صدایش ضعیف بود اما مهربان بود هنوزتا همیشه.....به مسیر زندگی اقاجان نگاه میکنم وبه کارهای ناتمام خودم....دلم گرفته بود و آسمان ابری بود...چقدر دلم میخواهد دیگر نبات نباشم...زن خانه داری باشم که ساعت ۱۱ از خواب بلند میشود کاری ندارد جز خرید های جزئی..رفتن به ارایشگاه ....دیدن دوستی در پارک و قدم زدن های بی نهایت....
+سمیرا گفته بود نبات شاید افسردگی گرفتی...فاطمه گفته بود نبات کی اخرین بار خندیدی؟...آیسا گفته بود زندگی بالاو پایین داره و این ها اتفاق های که میافته....او گفته بود ذهنتو پاک کن اگر قرا باشه بیفتی و زانوی غم بغلم بگیری که زندگی سخت ترش میکنه بعد یه مدت جسمتم مریض میشه بلند شو و ادامه بده....اما من تا همیشه نمیتوانم ...نمیتوانم باور کنم سحر با ان خنده های دلنشینش...چقد قشنگ نامم را صدا میزد....نمیتوانم بخندم سایه ی مرگ افتاده روی دل م....گل فروش گفته بود خانم گل میخری...حتی دلم نخواسته بود نگاهش کنم....گل فروش گفته بود بخر بزار رو میزت اخمات باز میشه...بغض داشتم....چقد جای سحر خالی بود....هوا ابری بود...کاش دیگر کسی نپرسد سحر کجاست؟چه میکند؟....اخ که چقدر جایش خالی است....باید بگویم مرده است؟....نمیتوانم ....کاش این ها همه قصه باشد....کاش آسمان برای دل من امروز ببارد....دلم نمیاید زنگ بزنم برای خواهرش...برای دخترش...که غبار غم بنشانم روی دلشان...اما سحر کجاست؟....باور کنم که دیگر نیست...کاش باشد و این ها همه دروغ باشد....کاش دیگر کسی از من نپرسد سحر کجاست...

+خواب دیدم وسط جنگل هستم....از لای درخت های تنومند نور می تابید...صدای آب میامد و من داشتم دنبال کسی میگشتم....زیر پایم تمام شاخه و برگ ها به مار سبزی تبدیل شدن....مارها زنده نبودن انگار کسی بخواهد آن ها را شبیه مار درست کند....تلالو نور توی آب دل میبرد...

+چقد دلم میخواهد بنویسم و نمیتوانم...

۰۲/۰۸/۰۶
نبات