زندگی در کنار رنج ها،یعنی از خودم دست نکشیده ام....*
گاهی فکر می کنم برای زندگی ام حق انتخاب نداشتم...افسوس میخورم...بالا و پایین می کنم تمام راهی که آمده ام....تلاش کرده ام تمام سگ دوهایی که باید میزدم زده ام...غرورم شکست....اما دست از تلاش کردن برنداشتم....تحقیر شده ام...اما باز راهم را ادامه داده ام....به جای رسیده ام که گاهی ارزوی مرگ کرده ام....از تلاش های بیهوده...از اشک های بیدریغی که ریخته ام...از دلم که هزار بار شکسته و من تکه تکه اش را جمع کرده ام و....زندگی ام تلخ تر شده....به شیرینی فک میکردم میشود با طبیعت جنگید و با ژن ها....فکر میکردم میتوانم همه چیز را با تلاش کردن هایم بدست بیاورم...اما خب نشده....من مانده ام و تلاشی که ثمره اش هیچ بوده....تلاشی که عمرم را به باد داده ام...
چه می نویسم؟راه های زیادی را برای آموختن و تحربه کردن گذرانده ام....
گاهی دلم معجزه میخواهد...معجزه ای از جنس...از هر چه که باشد ولی این اشک های من تمام شود...این غم عجیب و غریب توی دلم تمام شود...خیلی کم آورده ام...با همه ی سرسختی ها و لجبازی هایم کم آورده ام....تغییر کرده ام بزرگ شده ام....اما می دانم فرسوده شده ام...
گاهی تنها نیازم سکوت است و سکوت...زندگی ام سخت شده و من پیچیده ترش کرده ام....دنبال نشانه ای میگردم برای ادامه ی زندگی ...برای بی نهایت خستگی هایم...گاهی دلم میخواهد خدایم دست هایم را بگیرد و بگوید این همان زندگی است که میخواهی فقط کمی صبور باش...ته ته ته همه ی این ها دلم میخواهد خدایم نگاه کند و حواسش باشد....
*خشایار شفیعی