خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

fatal pole....

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۲۸ ب.ظ

مرد غریبه دستگاه سردش را روی شکمم میکشد.....توی تمام سیاهی ها یک لک سفید شبیه لوبیا میبینم....چیزی شبیه ضربان قلب می گذارد....یک قلب کوچک با اولین ضربان هایش.....اشک قل میخورد روی صورت م....تصویر محو میشود....با دلنگرانی میپرسم قلبش تشکیل شده؟...مرد با لبخند میگوید بله....من میمانم و حجم بزرگی از ترس ها،شادی ها،اضطراب ونگرانی.......مرد دلنگران تر از همیشه پشت درهای بسته منتظر است....جواب را میگیرم و میخوانم.....بزرگ ترین کشف زندگی م تپش های قلبی است در وجودم و حالا دو قلب در وجودم می تپد...مرد را بغل میکنم....نگران تر میشود....میگویم قلبش میزنه....لبخند میزند...

+بماند به یادگار 1403/03/07

۰۳/۰۸/۰۷
نبات

دوست داشتی چیزی بنویس  (۰)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">