خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....


همین جمعه ی که گذشت برادرک چشم سبز لباس دامادی را تنش کرد و دست دخترک رویاهایش که شش سال برای بدست اوردنش با زمین و اسمان و دشمن های نامرئی جنگیده بود را گرفت و رفتن زیر یک سقف.....به تمام دوربین های دنیا لبخند زدن...عروس با لباس بلند سفید و تاج روی سرش شبیه به پری های توی قصه های کودکیم شده بود .....همه اش پر بود از خنده و لبخند....پر بود از شادی.....لحظه هایی که گذشت و هر ثانیه اش شد یک خاطره خوب.....نگاهش میکردم فکر می کردم اگر روزی بچه دار شود باید از خاطره های کودکی مشترکمان برایش بگویم....من هنوز برای بردارک اجی هستم.....وقتی با لباس های محلی ظرف حنا را گرفته بودم توی دست هایم و برایش می رقصیدم که شادباش بدهد تا حنا را بدهم دستش نگاهم میکرد....اشکم جاری شد....دختر بچه ای را یادم امد که توی کوچه هفت سنگ بازی میکرد و بردارک با توپ دنبالش می دوید و دخترک قهقهه می زد....آمد کنارم و دست هایم را گرفت و درست شبیه به کودکیمان بامن بازی رقص کرد....باورم نمی شد هم بازی کودکیم حالا برای خودش مردی شده....من این مرد شدنش را بلد نیستم و برایم هنوز همان برادرک کوچک است که می توانم به شانه های محکمش تکیه کنم....به اندازه آقا جان و ماه مان برای رفتنش اشک نریختم....غنگین نشدم....فقط به این فکر کردم برای شروع زندگی جمعه روز خوبی هست یا نه؟؟؟؟؟مثلن اگر سه شنبه باشد قشنگ تر نمی شود؟عروس به جای جمعه های دلگیر سه شنبه راهی خانه بختش شود؟؟؟




۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۶
نبات