خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

ماه مان نگران است.....ماه مان تا من را می بیند شروع می کند به حرف زدن از خاستگارهایی که اگر همه خوبی های تک تکشان را بگذاری روی هم یک ادم سالم از ان ها بیرون در نمی اید.....آینده ام را ترسناک نشان می دهد....نگرانی را توی چشم های روشنش می بینم....انگار اگر من را توی لباس سفید عروس نبیند ارام نمی گیرد....باور دارد ارامش من در داشتن سایه یک مرد است.....من حوصله ام سر می رود ازحرف های تکراری و بحث های که اخرش همان اول معلوم است.....وسط حرف هایش بلند می شوم می روم دوش میگیرم....

این روزها روزهای من است....زندگی من...شب ها از زور خستگی و درد خوابم نمی برد و روزهایم شده دویدن.....کسی یادم نداده زندگی چیست و برای من همین لحظه ها شده زندگی....دلم نمی خواهد فردا بیاید...فردا که بیاید من افسرده تر می شوم.....دلم نمیخواهد سرم بخورد به سر زندگی و تازه بعد این همه دردکشیدن و حسرت بفهم زندگی چیست....

به ماه مان می گویم من خوشبختم....ارامم....اما دروغ می گویم مثل سگ....زندگی تمام شاخه های امیدم را شکسته و کرده توی چشمم....چشم هایم پر شده از خاک مرگ ارزوهایم....من با چشم های خونی میخندم....من با تمام درهایم لبخند می زنم و می گویم خوشبختم.....اما نیستم....


*اگه روزی هزار بار به تو جانم نگم چی کنم؟؟؟!!!ها


۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۳
نبات