خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

سلام بانوی مهر

میلادتان مبارک.....بانوی مهر می شود حرف های دلی من را به پای بی ادبی ام نگذارید؟....می شود وقتی نام کوچکتان را به زبان می اورم دلگیر نشوید....می شود زیارت نامه نخوانم و فقط بگویم سلام....شما جواب بدهید؟....بانوی مهر دل تنگم خیلی زیاد....خیلی.....سال های دور بود که امده بودم خانه تان و بغ کرده بودم و اشک ها نمی دانم کجا خودشان را قایم کرده بودن که فقط بغ کرده بودم....می شود دعوتم کنید به خانه تان؟....می شود بیایم جلوی ضریح تان زانو بزنم زار بزنم این همه درد را....بانو دارم کم کم بد می شوم....کم کم طاقتم دارد تمام می شود و کار هایی میکنم که می دانم اخم را نشانده توی چشم های خدا....بانو می شود حال دلم را خوب کنید؟....میشود بخواهید بیایم خانه تان....می شود دست بکشید روی چشم هایم و یک عالم خنده بریزید تویش....بانو کم طاقت شده ام و دارم می لغزم....بانو بخواهید بیایم و تکیه بدهم به در جلوی ضریحتان....لبخند که بزنید تمام غم ها می روند.....


۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۲
نبات