خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....


خواب او را دیدم بعد این همه سال....خواب دیدم پیر شده ام...موهایم سفید شده یک دست......چروک های گوشه چشمم زیاد شده....خواب دیدم کنار پنجره گل های شمعدانی را اب میدادم.....تو امده بودی به خوابم...نگاهم کرده بودی ....من قلبم تند تند زده بود....من خواب تو را دیدم بعد این همه سال.....آمده بود توی خوابم که بگوی من همیشه هستم؟!....من هستم و تو....امده بودی  ته دلم را خالی کند....آمده بودی من را بترسانی....امده بودی که چه لعنتی؟....دلم برای روزهای تو تنگ شد....هزار بار شماره ات را گرفتم و قطع کردم....هزار بار شماره ها را بالا و پایین کردم تا کسی باشد که از تو بگویم و نداشتم جز خودت.....میخاستم زنگ بزنم و تو بخندی مثل همان روزهای اول....زنگ بزنم برایت و بگویم خوابت را دیده ام......حالت را بپرسم...بگویی خوبم...تو حالم را بپرسی...بگویی خوبی؟...من خوب نیستم....من از اندوهی که توی دلم جمع شده سکوت کرده ام و دارم دیوانه وار میخندم می ترسم....من شش قرن است که خوب نیستم....اما تو خوب باش و ارام دل حریر من....

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۹
نبات