خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....


در محضر خدا:چقدر دلم می خواهد برایت یک لیوان شربت خنک آلبالو بریزم مهمانت کنم به یک سبد پر از گلابی....با همان پیراهن کوتاه سبزی که غروب دیدم و دلم خاست بخرم و دیدم ته کیفم پولی نیست و غمگین شدم نه برای نخریدنش برای لحظه ای که دلم خاست ان پیراهن را بپوشم....ان لحظه را نداشتم و غمگینم شدم....لبخند زدم....بنشینیم رو به روی هم مثل عاشق و معشوق ها....مثل تمام وقت هایی که دخترکان با تمام دلشان می نشینن رو به روی معشوقه اشان حرف میزنن....من حرف بزنم و تو گوش کنی...درد و دل کنم....از امید هایم بگویم...از ارزوهایم....می دانی توی اوج خنده هایم باز هم غمگینم...می دانی انگار ته همه لحظه هایم از یک چیزی می ترسم....لحظه هایم تلخ می شود مثل بادام تلخ ته گلویم را می سوزاند......مزه اش تمام خوشمزگی بادام را از یادم می برد....به چشم هایم نگاه کن....می دانی ته آرزوهایم را ....می دانی...من خسته ام ....می خواهم سرم را بگذارم روی پاهایت و بخوابم....بخوابم بی هیچ ترسی...بی هیچ دلهره ای....بی هیچ فکری...راحت...آسوده.....دست ببری لای موهایم ومن ارام بخوابم.....وقتی چشم باز کنم ببینم ترس هایم تمام شده....آفتاب خوشی زندگی ام طلوع کرده....تو هستی....بیدار شوم و ببینم تو هستی ....همین خدای مهربان م چقدر توی لحظه هایم ندارمت....چقدر دوری تو....

+امروز نبات را دوست داشتم....نبات شیرین بود و می خندید....نبات غروب ذوق کرد....لاله یک بوتیک زده ....25متری....با سمیرا و حدیث نشسته بودیم و غر می زدیم از روز مرگی روز هایمان....از دیروز ها گفتیم و خندیدم ...من یادم رفته بود که من شیطان ترین دختر مدرسه بودم وقتی بچه ها می گفتن تازه یادم می امد...شر بودم اما درس خوان....خندیدیم....از ته دل ...خندیدم از عمق وجود...

ممنونم مهربان خدایم....ممنون که خنده را نشانده ای به روی این روز هایم....
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۲
نبات