نشسته بودم داشتم مدارکم را اسکن میکردم تا برایشان میل بزنم.....که به طرز وحشتناکی خانه پر شد از بوی سوختگی.....برنجم سوخت که ابروی سوختن را می برم زغال شد....
لباس هایم که تلنبار شده بود توی رختکن و ماه مان هزار بار گفته بود باید با دست بشوری رنگ میدن....من فکر کرده بودم میخواهد لباس هایم را خودم بشورم....غروب همه را باهم سیاه و رنگی و سفید را انداختم ماشین.....بعد از تمام شدن باورم نمی شد لباس هایم .....فاجعه شده.....
تا به حال شده کار بدی را انجام بدهید و بعد ته دلتان بلرزد....نه مثلن یادتان هست که بچه گی هایمان میگفتن دروغ بگی دماغت گنده میشه....شما باور دارین؟؟؟من کار بدی که میکنم زشت می شوم آنقدر زشت که حتی خودم زغبت نمیکنم توی ایینه نگاه کنم.....من الان زشت ترین دخترم....
شما ها که از دور جذابید....دل می برید....شما ها که از دور این همه رویایی هستید....چر از نزدیک این همه زشتید؟چرا این همه نفرت انگیز می شوید؟
این انتظار را دوست دارم....می دانم قرار است یک عالم اتفاق خوب بیفتد....اتفاق خوب هم نیفتد مهم نیست بعدش خودم را به یک شیرنارگیل بستنی مهمان میکنم.....
الان رسما باید اعلام کنم که دعام کنید:))