خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

صبح هنوز چشم هایم را باز نکرده بودم که سمانه برایم زنگ می زند....باردار است چند هفته قبل دکتر برگه های آزمایش را سُر داده بود طرفش و با تمام بی رحمی زل زده بودم به چشم های مشتاق سمانه و گفته بودم خانم بچه ات مشکل ‍ژنتیکی داره ....پرونده اش را فرستاده بود تهران..چقدر از تن مرمرایش ازمایش گرفته بودن....تمام ماه رمضان دست به دعا بودیم که بچه سالم باشد....امروز صبح سمانه زنگ زد و گفت نبات م بچه ام سالمه و من حس کردم نی نی توی پتوی بهشتی بوی گل های اناررا میدهد.....

آنقدر خبر حالم را خوب کرد که انگار خیلی وقت بود بیدار بودم صبحانه ام را خورده بودم و کتابم را هم تمام کرده بودم....برای خودم تخم مرغ شکستم لقمه های آخر بود که دوباره تلفنم زنگ خورد.....پشت تلفن صدای غریبه بود....گفت از نیروی انسانی...زنگ زده ام....مدارکتون رو امروز بیارین...تصور اینکه حالم چگونه است را نمی توانم با هیچ واژه ای بیان کنم.....پارسال دقیقا توی ماه رمضان بود که خودم را برای ازمون استخدامی آماده می کردم....یادتان هست؟....نوشته بودم دعایم کنید....برایم ایه الکرسی خواندید و من راهی شدم....یادتان هست ایا؟....غر می زدم که دهانم خشک می شود وقتی کتاب می خوانم و هی از شما منابع می پرسیدم....سخت بود ماه رمضان توی گرما بنشینی هزار تا الگوریتم به ذهنت بسپاری....چقدر اقای امیری آمد نوشت توی حرم دعایتان کردم و من ذوق میکردم که اگر در هم نیایم مهم نیست چون دوست هایی هستند که برایم خوب ترین ها را میخواهند و همین برایم کافیست....هی امدید پرسیدید قبول شدی؟چی شد؟....من هیچ جوابی نداشتم ....امروز میگویم قبول شده ام قرار است بروم مصاحبه......

ماه مان خوب نگاه کرده بود و من منتظر بودم...پیراهن بلند با زمینه ابی و با کلی پروانه رنگی رنگی و پایین دامنش گل های ریز رنگی رنگی.....ماه مان گفت بردار بهت میاد...احساس می کردم یک تکه از اسمان در تن من است....حس می کردم خدا برایم یک عالم گل چیده و ریخته توی دامن....پرواز کردن پروانه های رنگی رنگی را دور سرم میدیدم و حس میکردم با آن ها تا اسمان می توانم پرواز کنم....لباس بیش از اندازه رویایی ام کرده و من همان دخترک مهربان با لبخند های ملیح شده ام....

پشت ویترین ها ایستاده بودم و دنبال کفشی میگشتم که با لباسم بیاید.....سمیرا زنگ می زندو میگوید آقای دال اسمتو فرستاده برای هیئت مدیره تو قسمت....یکی دوروزه جوابش میاد...چشم هایم را بسته بودم و تصور کرده بودم که اگر قبول کنند..اگر....تجسم کرده بودم که تنها یک قدم...تنها یک قدم دیگر..اگر قرار است تمام شود بگذار با تمام چشم هایم ببینم تمام شدن را......صدای خالی شدن تریلی از بار....پر شدن خاک توی چشم هایم....من ....خدا....من...خدا....

تسبیح را میگیرم توی دست هایم....میگویم مهربانم دوستت دارم....مهربانم ممنونم....ملکه ناز نازی من ممنونم....تو تنها مهربان زندگی من هستی...تمام این شش قرن به خودم ظلم کرده ام....من مظلوم بودم ام....دنیایم ...تمام دلم امروز بوی یاس می داد....ببین اشک نی نی میکند توی چشم هایم وقتی میگویم ارام ربنا....ربنا یا ربنا...من بی بغل تو می میرم....

*خدایا بغلت بوی یاس میدهد....عنوان 

+حالم که خوب باشه نوشته ها هیچ قشنگ در نمیادمن شرمنده نرگس چشم هایتان 

۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
نبات