خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

گل دخترک آمده کنارم می گوید عمه پیشت بخوابم؟....عمه ی خوبی شده ام این روزها....یک عمه دوست داشتنی که نمی خواهد دل بکند از من....عمه میای مهمون بازی؟چشم....عمه برام پیراشکی می پزی؟چشم....عمه نقاشی برام میکشی؟چشم....عمه برام قصه بگو...چشم...عمه گوشیتو میدی بازی کنم....بگیر......گل دخترک عمه ارامش را بیشتر دوست دارد....خودم هم دلم برایش تنگ شده میگویم بخواب...دست میبرم لای موهایش برایش قصه میگویم....چند دقیقه بعد صدای نفس هایش را می شنوم....توی تاریکی چهره معصوم و مهربانش را نگاه میکنم...بزرگ شده....انگار همین دیروز بود که من وقتی بغلش کردم و هر کسی در مورد این که شبیه پدرش شده یا مادرش نظر میداد و من توی بغلم نفس های ارامش را می شمردم....صورت کفی اش را بوسیدم و چندشم نشد....عمه نق نقویش را گذاشته ام بیرون....حوصله اش را دیگر نداشتم....نمی توانستم ببینم گل دخترک تنها بازی می کند...نمی خاستم از همین الان دنیا به او زور بگوید که ادم ها همین اند....دلم برایش عجیب تنگ شده بود...برای خندیدن های نخودکی اش....دلم برای گفتن سی چانم(موشی ام)تنگ شده.....صدای نفس هایش ارامم میکند....میبینم  چقدر دوست دارم دخترک را....دوست داشتنش قشنگ ترین حسی است که خدا به من هدیه داده....صورت معصومش را که توی خواب مظلوم تر و پاک ترم هست می بوسم و فکر میکنم همی است لحظه های خوب....انگار لحظه های خوب میخواهند با من اشتی کنند....خواب از چشم هایم رفته و شب ادامه دارد....

+دختر زیبا به عمه اش میکشه :))
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۶
نبات