رفته بودیم روستای پدری.....همه جا پر بود از سکوت...از خانه باغ دور می شوم .....راه خاکی را انتخاب میکنم....دو طرفش پر بود از درخت آلوچه،گردو،زرد الوسنجد.....شاخه ها وسط راه بهم رسیده بودن و نمی گذاشت خورشید مستقیم بخورد روی صورت.......از تپه ی کوچکی بالا می روم و می رسم به رودخانه ی کوچکی و که ابتدایش می رسید به چند روستا بالاتر....خسته شده بودم از راه طولانی که آمده بودم.....شلوارم را می زنم بالا و می گذارم توی اب .....زلالی و خنکی اب که می خورد ته دلم از خنکیش یخ می زند....همان جا روی سبزه ها دراز میکشم....صدای باغبان هایی که وقت ابیاریشان بود را می شنیدم.....شلوارم را میکشم پایین و همان جا می نشینم....مردی با کلاه حصیری و بلوز لیمویی رنگ و شلوار کردی و چکمه های بلندی که بیل را هم گذاشته روی شانه هایش نزدیکم می شود....خودم را باگوشی سرگرم میکنم که دور شود...قدم هایش را حس میکردم که هر چند لحظه یکبار مکث میکندنزدیک تر که می اید و میگوید دختر فلانی هستی؟.....با سر حرفش را تائید میکنم وبلند میخندد و می پرسد پیاده ای یا اسبت زمینت زده در رفته؟.....سرم را بلند میکنم تا چهره اش را ببینم.....دور است خیلی دور....برای سال ها پیش است....هنوز داشت میخندید....سلام میدهم و به احترامش بلند می شوم میگوید پات که خوبه؟.....میگویم بله خوبه.....میگوید هنوزم تخس و عنقی؟.....خجالت میکشم و حرفی نمیزنم میگوید شوخی کردم من به دورهایم فکر میکنم به ان تابستانی که 17 سالم بود چموش بودم و سرکش....آقا جان بیزار بود از این همه غرور و سرکشی و هر کاری کرد که رام شوم نتوانست....دلم میخاست همه چیز را تجربه کنم آن روزی که برادرک و پسر عمو وقتی میخاستن برون توی رودخانه نزدیک جنگل شنا کنند من را نبردن من دلم میخاست به ان ها ثابت کنم ...یادم نمی اید میخاستم چه چیزی را ثابت کنم....اسب همسایه را که بسته بود به درخت گردوی نزدیک خانه را برداشتم و به تاخت رفتم.....از کنار تمام باغ های تاک گذشتم....از کنار بوستان های خیار و هندوانه و گوجه گذشتم...از گندم زارها گذشتم...تمام دشت را زیر پا گذاشتم و میخاستم بروم سمت جنگل.....راهم را کج کردم تا از وسط جنگ بروم و برسم به جای گود رودخانه که میدانستم ان جا شنا میکنن....راه ها شبیه هم بودو من فقط به اسب هی میگفتم و اسب را هر جا که میخاستم میکشاندم.....اسب شیهه کشید و بلند شد ونفهمیدم چه شد که زیر پای اسب خالی شد و من را انداخت و خودش به تاخت دور شد.....ترسیده بودم خیلی زیاد..انگار که حیوان زبان بسته حرف بفهمد فریاد میزدم برگرد کجا داری میری احمق؟...من فقط پشت سر اسب گردو خاکی که بلند شده بود را میدیدم.....وقتی خاستم بلند شوم چنان جیغی کشیدم که دوباره مجبور شدم بنشینم و دلم غش افتاد.....قوزک پایم درد میکرد.....لنگ لنگان خودم را رساندم نزدیک رودخانه.....ان سمت رودخانه درخت های بهم تنیده را که دیدم تاریکی جنگل را که دیدم ترسیدم.....انقدر که همان لحظه بلند شدم و که برگردم پاهایم درد میکرد اما ترسیدم خیلی از روستا دور شده بودم با وجودی که طبیعت نیم ساعت پیش بود که من از نگاه کردنش لذت میبردم حالا دلم میخاست برگردم خانه....هر چقدر که میرفتم انگار نمی رسیدم و ترسیده بودمو و چشمم به خورشید بود که تا چند ساعت دیگر توی اسمان است و خدا خدا میکردم لااقل تا وقتی هوا روشن است برسم به جاده ی اصلی....اگر هم بدون اسب میرفتم اقا جان حسابی دعوایم میکرد و دلم برای همسایه سوخت که اسبش را دیگر هیچ وقت نمی بیند و چقدر برای این کارم باید حرف بشنوم.....صدای یک مرد را شنیدم که پرسیده بود اینجا چیکار میکنی؟.....من انقدر ترسیدم که جیغ کشیدم.....گفت نترس دیدم با اسبت میرفتی اسبت کو؟وقتی بلد نیستی چرا سوار میشی دخترو چه به اسب سوار شدن؟.....ترسیدم مرد غریبه بود و حرفی نزدم و راهم را کشیدم که دور شوم خندید گفت پات در رفته اونجوری راه بری تا ده چلاق میشی..مال کدوم دهی؟...گفتم به تو چه....گفت به درک تا شب نشده گرگای اینجا تیکه تیکه ات میکنن...چند قدم پایین تر هم یه گله روباه هست....حرفش ته دلم را لرزاند و ترسیدم رویم را برگرداندم که اشک هایم قل خورد روی صورتم و دلم برای خودم سوخت که چقدر تنهایم....نمی توانستم راه بروم و هر چند دقیقه می ایستادم...افتابش داغ بود و دانه های درشت عرق از لای موهایم سر میخورد و میریخت پشت گردنم.....صدای سم اسب را که شنیدم فک کردم اسبم برگشته ....وقتی مرد را روی اسب دیدم فقط نگاهش کردم... پیاده شد و گفت همینجا وایستا تا من وسایلامو بیارم ببرمت مال کدوم دهی؟....حرفی نزدم....گفت اینجا چیکار میکنی؟نمیگی خطرناکه؟....گفتم خودت چیکار میکنی؟منم همون کارو....زیر لب فک کنم فحشی نثارم کرد و گفت تا ابی به صورتت بزنی برگشتم ...دلم میخاست جوابش را بدهم اما هم از تنهایی میترسیدم هم از حیوانات و هم از اقاجان که اگر میفهمید دعوایم میکرد....حرفش را گوش دادم لباس هایم تمام خاکی بود و قوزک پایم ورم کرده بود....امد اره برقی بودتوی دستش و دست دیگرش هم یک بقچه که انگار نهارش بوده گفت سوار شو...کمکم کرد سوار شوم و بعد ارام راه افتادیم.....افسار اسب توی دست هایش بود.....وقتی رسیدیم به جاده ی اصلی هنوز خورشید بود ایستاد و پرسید مال کدوم دهیی؟من سمت پایین را نشانش دادم و گفت دختر کی هستی؟...نمی ترسیدم دیگر از مرد غریبه...من نام اقا جان را بردم...توی راه هی غر میزد که دخترو چه به این کار...چرا من این همه سهل انگاری کردم....بغض بودم ودرد قوزک پا امانم را بریده بود و میترسیدم اگر تنهایم بگذارد سکوت کرده بودم و تا او هم مثل اقا جان نق بزند به من....نزدیک تپه ی نزدیک خانه که شدیم گفتم وایستا....ایستاد گفتم دیگه بلدم خودم برم .....تو میتونی بری....خونمون همین جاست و بعد با دستم نشان دادم دلم نمیخاست نزدیک خانه امان کسی مارا باهم ببیند یودن من یا یه مرد غریبه اقا جان قیامت به پا میکرد تا قصه را بگویم دعوایم میکرد....من مرد را نمی شناختم.....حرفی نزد و افسار را به دستم نداد و تا جلوی خانه امد...گفت یه شکسته بند هست ننه سلما حتما پاتو بهش نشون بده.....زیر لب تشکر کردم و رفتم خانه....اقا جان دعوایم کرد....ماه مان ترسیده بود...من به مرد فکر میکردم که اگر نبود چه اتفاقی می افتاد و اگر به اقاجان میگفت مصیبت م تازه شروع می شد و مردم ده میگفتن لابد با مردسر و سری داشتم ....فکر میکردم کاش من هم از نام و نشان مرد می پرسیدم....تا یک هفته منتظر بودم توی ده همه جا حرف من باشد و نبود انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود.....
می پرسد نه دیگه الان ماشین ویراژ میدی ....لبخند میزنم و میگویم نه می ترسم....میگوید تو؟از چی؟..بیل را می گذارد روی زمین و دست و صورتش را می شورد و میگویم ممنون اگه اون روز شما نبودید من نمیدونم چه بلایی سرم می اومد....میگوید هیچی نمیشد با اون صورتت که تمامش خاک بود و موهای وحشتناک جنگلیت گرگا ازت می ترسیدن و د برو که رفتیم....بعد میخندد من هم میخندم.....میگوید بساط چایم به راه...چای زغالی می خوری؟....او ان سوی جوی اب و من این سمت روی سبزه ها راه می رویم...او از ان روزحرف میزند و میخندد ...کلاهش را که در می اورد دست روی موهای ژولیده اش می کشدو من می توانم تمام صورتش را ببینم صورت کشیده با چشم های درشت عسلی وبینی پهن و کوتاه و لب هایی که زیر ریش هایش معلوم نیست و میرویم زیر دخت گردوو برایم چای میریزد ....
+این مرد رو به خاطر بسپارید...خو؟
*تو نبودی کسی که بمونه با من تا همیشه
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۴