پسرک عاشق دختر همسایه بود....دخترک عاشق پسر همسایه.....
حرف نمیزدن....از توی چشم های هم حرف هایشان را میگفتن...از مهرشان...دوست داشتنشان....دخترک هر کس که می آمد به خاستگاریش جوابش میکرد....دخترک با چشم های ابی و زیبایش ...با نجابت توی نگاهش دل میبرد هر جا که قدم میگذاشت...یک روز پسرک نامه مینویسد برای دخترک و میگوید من رادوست داری؟.....دخترک جواب نامه را میدهد....بعد میشود پل ارتباطیشان....نامه....یک روز مادر پسرک نامه ها را پیدا میکند.....پسرش را نفرین میکند که اگر بخواهد دست دخترک را بگیرد بیاورد خانه....پسرک نجیب بود و سکوت میکند....مادر نامه های دخترک را به همه نشان میدهد...نجابت و حیای دخترک را می درد.....پسر داماد میشود و دخترک.....پسرک برای همیشه از ان شهر میرود....اما برای اخرین بار به دخترک میگوید بمان برایم یک روز به سراغت خواهم امد....
هیچ کس دیگردخترک را نخاست....هیچ کس دیگر برای خاستن دخترک پا به خانه اشان نگذاشت....گفتن دخترک بی حیاست....
پسر صاحب دو فرزند می شود....دختر و پسر....بچه ها می شوند همه زندگی اش....زنش مریض می شود....سرطان میگیرد...به چند ماه نمی کشد که میمیرد....
بعد از 15سال پسرک برمیگردد شهر کوچک....می رود سراغ دخترک....دخترک هنوز چشم هایش نجیب بود....دخترک هنوز توی چشم هایش مهربانی بود و عشق....
پسرک کل شهر را آذین بسته است....صدای خنده پسرک گوش فلک را کر میکند....پسرک میخندد...دخترک توی چشم هایش خنده ریخته....همه میگفتن بی معرفت است که صبر نکرد تا بچه هایش از اب و گل دربیایند....
و من میگویم همین است عشق....
یکی از بهترین شب های زندگی ام را این دو نفر رقم زدن....دیشب وقتی نگاه میکردن توی چشم های هم فکر میکردم چقدر دلتنگ این لحظه های معمولی قشنگ بودن....