خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

زندگی همین است؟احیانا روی دیگری ندارد؟مثل روی مهربانی ...خوشی....

لعنت به این زندگی....


خودم را که برانداز می کنم میبینم خیلی دیر شده....برای خیلی از کارها....می ترسم.....انگار کن از دهن افتاده ام درست شبیه به چای سرد شده لب پنجره که از دهن افتاده.....


۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۹
نبات