خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

از شرکت بیرون می آیم،سوار ماشین می شوم و می روم سمت مدرسه دخترکم،تب داشتم،حالم خوش نبود،بهارم می دود سمت م و خودش را می اندازد در اغوش خسته ام.چیزی نمی گویم،می پرسم مدرسه چطور بود؟از همکلاسیش میگوید که دفتر مشقش را نیاورده ،از مداد رنگی ابی اش که گم کرده،پشت چراغ قرمز که می رسیم می گویم:بهار م،ماه مان امروز کمی مریضه حالش خوشنیس،بابا هم تا شب نمی تونه بیاد خونه،من امروز نمی تونم برات نهار بزارم یا بهت املا بگم،هر چی دوس داری غذا سفارش بده ماه مان امروز باید استراحت کنه تا حالش خوب شه.شانه های کوچکش را بالا می اندازد و می گوید باشه.نمی دانم به باشه اش میشود اعتماد کرد یا نه.بهار م حتی نمی تواند برای خودش یک لیوان آب از یخچال بردارد چه برسدبه اینکه از او بخواهم امروز مراقب من باشد.من و "او"همیشه خدمتکار دست به سینه بهار م هستیم.وقتی می رسیم به خانه می روم سمت اتاق و می خوابم.به طور معجزه آسایی من 7 ساعت می خوابم و هر وقت که چشم هایم را باز می کردم بهارم را بالای تخت می دیدم که با دستمالی مرطوب گرمای پیشانیم را می گرفت.وقتی که بلند شدم بهار م و "او"داشتند در آشپزخانه شام می خوردند.حالم خوب شده بود.بهارم به تقلید مادرانه دعوایم کرد که"چرا از رختخوابت بیرون اومدی باید تو رختخوابت می موندی تا حالات خوب بشه ماه مانی"،در برابر حرف هایش چیزی نمی توانستم بگویم به "او"نگاه می کنم و"او"هم شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید دخترمون راست می گه بهتره برگردی به رختخوابت تا سوپت را بیاریم و تو هم بخوری تا زودخوب بشی.نگاه می کنم به بهار م که چطور دارد با ملاقه برای ماه مانش سوپ می ریزد.کنار تختم دفترچه یادداشتش را برمیدارم و می خوانم که در ان تمام گزارش هایش را نوشته."ماه مان من مشق هایم را نوشتم"."ماه مان من الان دارم ریاضی هایم را حل می کنم سخت است ماه مانی جونم"."ماه مان زنگ زدم بابا تا برای تو که می خواهم سوپ بذارم رشته سوپ بخره"،"ماه مان من الان با بابایی رفتم حموم"،"ماه مان دلم برات تنگ شده دوست داشتم به جای بابا تو برام املا می گفتی"،"دعا کردم ماه مان که تو زود خوب بشی"، "ماه مان من،دوستت دارم ".چشم هایم پر از اشک می شود.خدا را شکر می کنم بابت بیماری ام که بهار م نشان داد چقدر مرا دوست دارد وبرای تمام کارهایی که برای او می کردم ارزش قائل است.بهارم و "او" می آیند اتاق تا سوپم را بدهند.سوپ را با اشتها می خورم،سوپی که سبزیش سبزی قورمه سبزی باشد وجوهای نپخته هم داشته باشد سوپ خوش طعمی است طعم دوست داشتن دخترکم را میدهدو دست پخت او را....


+مال چند سال پیشه....چقد امید داشت زندگیم....گاهی باورم نمیشه که به این نقطه از زندگیم رسیدم....

+جلو یه سیسمونی فروشی وایستادم و دلم غنج رفت....نگام کردو گفت جون به جونت کنن دهاتی....دهاتیم که بچه دوست دارم؟باشه من دهاتی....

++چایم را تلخ ِتلخ می نوشم

وقتی قند های دلت را برای دیگری آب کردی....

مادرانه

۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۵
نبات