دخترک عاشق شده....هر روز عکس هایش را دست در دست ،پیشانی به پیشانی....دست اویزان گردن ....لب روی لب.....همه عکس هایشان را میگذارد و بعد پسرک قربان صدقه اش می رود....بعد دوباره دخترک...تا جایی که بشود حرف های عاشقانه میزنن و من فقط نگاه میکنم و میخانم.....انگار برایشان مهم نیست دیگرانی هم هستند که دارند میخاندشان و ان ها را به حریم خصوصیشان راه داده اند.....این روزها همه جا حرف عشق و عاشقی این دونفر است...عشق و عاشقیشان بچه گانه است وبیشتر بر میگردد به نیاز جنسیشان تا یک احساس ناب دوست داشتن.....این را نبات عاقل بیست و هشت ساله میگوید....نبات بیست و هشت ساله بدبین نگاه میکند به خنده های دخترک و چشم های پسرک و میگویداگر زیاد دوام بیاورد یک سال....بعد خسته می شود دخترک....دخترک دل پسرک را می زند.....دو نسل متفاوت شصت و چهار و هفتادو شش....دلم میخواهد عینک بد بینی ام را از توی چشم هایم بردارم و لبخند بزنم به روزهای داغ و گرم دخترک....اما نبات بیست و هشت ساله نمی گذارد...آشنای و عقدشان به یک ماه نرسیده که این همه شیفته و عاشق شده اند....حلقه دست هم کرده اند....نبات اخم میکند به هفده سالگی دخترک....میداند اگر دوام هم بیاورد به قیمت از دست رفتن خنده و ارزوهای دخترک است....همان سوختن خودمان....دخترک اهل خنده و دوست و گردش و.....پسرک اهل کارو کارو کار.....نه نمی شود دیگر....پسرک از یک خانواده خشک مقدس مذهبی.....دخترک حتی در قید حجاب هم نیست.....دورا دور شنیده ام پسرک گفته درستش میکنم....دخترک دور از چشم های پسرک گفته اونجور که بخام تربیتش میکنم....باید بشه یکی شبیه عموم...تفاوات سنی شان دارد من را خفه میکند..دخترک توی ناز و نعمت بزرگ شده و پسرک توی سختی........اصلن به من چه که نشسته ام به قضاوت کردن....خانواده هایشان که عقل داشتن میدیدن تفاوتشان را.....اصلن پسرک میخواهد از این هم بزرگ تر شود که خوب و بد خودش را تشخیص بدهد....بگذارشیرینی لبخند امروزشان من تلخ را هم شیرین کند....بگذار با خنده هایشان من هم بخندم....بگذار باور کنم زندگی انطور ها هم که من فکر میکنم سخت نیست.....همین گونه است ساده....
+دلم تنگ شده برای خودم....نمیتونم بی قراری این روز هامو بنویسم....
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۴