خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

+هوا گرم بود و از کلاس بر میگشتم....توی تاکسی که نشستم انگار اتش می بارید ...چند قدم جلوتر خانم و دختری سوار شدن....دخترک کوچک بود اما چادر سیاه سرش بود....پشت چراغ قرمز ایستادیم....نگاهش میکردم....راننده تاکسی داشت حرف میزد....مخاطبش را نمیدانم چه کسی بود...خدا؟دولت؟یا ما مسافرهایش....یا فقط داشت زیر لب با خودش حرف می زد....ماشین داغ بود....دخترک عرق کرده بود....عرقش از پیشانی اش میریخت روی صورتش....دلم میخاست به مادرش بگویم چادر برای سنش زود است توی این هوا....شاید فقط نه سال داشت....اما نگفتم و نگاهش کردم ....دخترک داشت به ماشین روبه رویی نگاه میکرد....پسرک بطری اب را میکشد سرش.....خنکی اب را حس کردم.... دخترک گفت مامان تشنمه چند ساعت دیگه مونده به افطار؟.....

+چرا هوا نمی اید رسما از من معذرت خواهی کند؟......چرا این همه گرم شده هوا؟....خدا سرگرم چه کاریست که هوای فصل ها را ندارد دیگر؟پاییز بدون باران...زمستان بدون برف...بهار بدون لطافت و سرد....انقدر سرد که زمستان ان همه سرد نبود....حالا این تابستان با این همه گرما....جان سالم به درمیبرم از این گرما؟..انگار هوا دم کرده است....خدا کمش نکند من یکی می سوزم....

+خدایا ممنونم برای همه لحظه ها....برای همه داشته هاو نداشته هایم....برای بودن مهرکنارسفره هایمان....برای شنیدن صدای اذان و مست شدنم ....شنیدن صدای ربنا حالم را خوب می کند.....خدایا باش همین قدر مهربان....همین قدر دوست داشتنی....همین قدر اخمو....همین قدر بی تفاوت...ولی باش....قدرتمند و مهربان باش...

۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۵
نبات