خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

حالم بد است....حال نوعروسی را دارم که رسیده بالای سر همسر زخمی اش.....چنگ می اندازد به صورت مردش....به مردی که دارد اخرین نفس هایش را می کشد....چنگ می اندازد به زمین و اسمان که همسرش نمیرد....فقط نمیرد....

+خواب می دیدم توی آشپزخانه ایم....سر سینک ظرفشویی بودم.....موهای بلندم را گرفته ای توی دست هایت....داری به ان ها بوسه می زنی.....


۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۱
نبات