خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

من ....بگذارید بمیرد به درک

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۰ ب.ظ

با صدای گرفته ای میگوید

ـ بیا ببینمت....لطفا
میگویم
کار دارم...سرم شلوغه
صدای خش دارش دوباره میپیچد توی گوشم
لطفا....
بعد فکر میکنم به سی سال بعد....به اینکه نشسته ام کنار پسرم واو....به حرف هایشان گوش میکنم...به اینکه شاید هوا مثل امروز گرم باشد و من هوس انار کرده باشم....به اینکه سی سال ندارمش...سی سال نیست...سی سال نخواهم دید....بعد دوباره فکر میکنم ....

.
.
.
.
چشم هایم را مداد سیاه میکشم....لب های م را رژ صورتی میزنم....موهایم را فرق راست باز میکنم و تل نقره ایم را مینشانم وسط موهای سیاهم....لبخند می نشانم به لب هایم....شال عسلی را که به من خیلی می آید را سر می کنم....میروم....
دوساعت بعد رو به روی هم توی یک کافه مینشینیم.....
یک پیر مردی می اید سلام میدهد و میرود یک گوشه مینشیند و سیگار روشن میکند....
من سرفه میکنم ومیخندد
یک دختر و پسری هم می ایند و رو به روی ما مینشینن....دخترک گوشواره ی پروانه ای توی گوشش بود و شالش را انداخت روی شانه هایش و موهای طلائیش دل من را برد....گفتم دخترک آنقدر سبک است که می تواند پرواز کند....و خندید....
.
.
.
.
.
.
به دیوار تکیه میدهم.....سکوت میکنم...چشم هایم سرخ می شوند.....منتظر است....صدای نفس هایش را می شنیدم...رستاک میخواندبا ما بی وفا تو که نبودی....پر جور و جفا تو که نبودی....دور از دل ما تو که نبودی....بی مهرو وفا تو که نبودی....
.
.
.
.
صدای در می اید....یک دختر و پسر دیگری می ایند....لطفا اسپرسو....قهوه ام را تلخ می خورم.....او شیرین میکند با دوحبه قند....ساعت 20 که می شود بلند می شویم که برویم....راه میرویم تا انتهای خیابان....نمی پرسم....نه توی راه...نه توی تاکسی...نه توی امام زاده.....
.
.
.
.
.
.
میگوید
زیاد وقتتو نمیگیرم لطفا....
.
.
.
.
.
.
صدای قفل در می اید...نگاه میکنم به دخترک که شال عسلی انداخته روی سرش....حلقه ی موهای سیاهش ریخته دورش.....به پهنای صورتش اشک می ریزد.....وچانه اش می لرزید....کتاب فاضل توی دست هایش بود....گلی که پرپر شده بود....آرزوهایی که به خاک سپرده شده بود....امید هایی که رفته بود....غمی که چنگ می انداخت به دل دخترک....خترک ضجه میزد.....دخترک التماس میکرد...تمام دنیایش سیاه شد....
.
.
.
.
.
میگویم 
نهٰ یه کار مهم دارم که نمیتونم ....
میگوید 
مهم تر از من؟؟؟
فکر میکنم که دیگر چیزی برایم مهم نیست....هیچ دلخوشی....هیچ مهمی....به اینکه چقدر کارهای مهمی داشتم وقتی داشتمش....
.
.
.
.
.
خدا نگه دار
مراقب دلت باش
.
.
.
.

میگویم 
اره مهم تر از تو....
سکوت....
سکوت....
خدا نگه دار....
خدا نگه دار....



۹۴/۰۴/۲۱
نبات