خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

urakdan golmakh isteram

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ

هوای شهرم ابری شده و خنک.......هوای شهرم را با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمیکنم زمستان های سرد وبرفی و تابستان های خنک.......تابستان امسال گرم است خیلی زیاد.....همیشه می گفتم من از گرما خواهم مرد..از این گرما جان سالم بدر بردم....پس دیگر هر گز نمی میرم....از پنجره اتاق اسمان ابری را نگاه میکنم و بادی که پرده اتاق را تا نا کجا اباد بیرون میبرد و ماه مان غر میزند که پنجره را ببند گردو خاک پر شد...و من صدای مهستی را می برم بالا که صدای نق های ماه مان را نشنوم.....خسته ام از جون من این شب تاریک چی میخواد؟از دوروز عمر ادم این راه باریک چی میخواد.....بغض میکنم....پرت می شوم به هزار قرن پیش....به روزهایی که دنیا توی مشتم بود.....من بودم صدای هایده و مهستی....من بودم یک کوله پر از کتاب....من بودم یک بوم نقاشی و دنیای رنگ رنگی که برای خودم می ساختم....صدای قهقهه هایم تمام خانه را پر میکرد...تا ته حلقم معلوم بود وقتی میخندیدم.....به ان روزهایی که ماه مان می گفت نبات آروم دختر که این جوری قهقهه نمیزنه....و من می خندیدم.....به ان روزهایی که سبک بودم و بال برای پرواز داشتم و تا خود خود خدا پرواز می کردم...به ان روزهایی که شعر بودم از احساس زیاد...به ان روزهایی که یک عالم شادی ریخته بود به دنیای من....... چی بگم رفته دیگه از یاد من...ماه مان پنجره را می بندد و انگار هوا را از من میگیرد و میگوید نمیبینی چه بادی شده نمیتونی ببندی؟....آسمون تا یادمه قصه غم ها رو میگه.....بی سرانجامی و بد عهدی دنیا رو میگه....من دلم میخواهد مهستی را خفه کنم ....فکر میکنم از یک جایی به بعد تقصیر من شد.....همه تقصیر های دنیا افتاد گردن من....اسمان ابری هم تقصیر من است....تقصیر من است که این همه دلتنگی ریخته توی دنیای من...تقصیر من است که من این همه خسته ام از تکرار او....تقصیر من است که تمام ارزوهایم سوخت و خاکسترش را باد برد....تقصیر من است که .....تقصیر من است...دلم میخواهددنیایم را دوباره رنگی رنگی کنم....دوباره بخندم...دوباره شعر شوم....دوباره ساعت ها بنشینم پای تلویزیون و برنامه های چرت رانگاه کنم قهقهه بزنم وچیپس و پفک بخورم....دامن رنگی رنگی بپوشم...دوباره کفش های ده سانتی بپوشم و توی مهمانی ها وسط سالن ترکی برقصم... دل ببرم.....با دخترها جمع شویم از حراجی فصل ها حرف بزنیم....پز لباس مارک دارمان را بدهیم....من عجیب دلم هوای نبات هزار قرن پیش را کرده....

+دلم میخواد تو روستا زندگی کنم حس میکنم صداقت از زندگیم رفته ومن صداقت لازم شدم عجیب....

+دهاتمونه:)


۹۴/۰۴/۳۱
نبات