ای دوست خوب من....
در محضر خدا:دروغ چرا....راستش خیی وقت است راهم تاریک است....راهی که میروم پر از ترس است و ترس....فانوس ها را خاموش کردی که نبینمت که زیر سایه ی درخت انار نشسته ای و داری فرو رفتن من را می بینی و فقط نگاهم میکنی....اخم نمیکنی....لبخند نمیزنی....بی تفاوتی ات ازارم میداد وخاموش کردی که غر نزنم.... تمام امیدهایی که به بودنت داشتم و خاستی توی تاریکی ها بروم که چشم های روشنت را نبینم....که چشم های م حیایشان تمام شود و .....از تو که پنهان نیست دیگر ذوق ندارم برای بودنت...دیگر شوق نیستم...بی قرار نیستم برایت....دیگر برایم تک نیستی؟....گوشم شنید قصه ایمان.....دیدن ایمان ارزویم است....چشم هایم را بسته ام و دارم میروم به نا کجا اباد...دختر خوبی می شوم برای ماه مان....دختر خوبی می شوم برای اقا جان و تو نیستی....امیدهایم میرود و من می ترسم و تو نیستی....گرسنه می شوم مهربانیت را...تو نیستی....دلتنگ صدای مخملیت می شوم و.....تو نیستی....ببین چقدر حجم نبودنت زیاد شده....زمین میخورم...تو نیستی...زانوهایم زخمی می شود و دوباره بلند می شوم...تو نیستی....بغض می شوم...تو نیستی....تو نیستی که من توی بغلت قایم شوم و عطر تنت را بود بکشم و مست شوم.....دست هایم را به طرف تو دراز کرده ام که بگیری دست های بی تابم را...سرم را محکم به سینه ات فشار بدهی و بگویی نبات...من از ذوق دوباره به اغوش رسیدنت.... می شود؟؟؟؟
سر به سجده که گذاشتم یاد دعای اقای بهجت افتادم.....وافعل بنا ما انت اهله و لا تفعل بنا ما نحن اهله یا اهل التقوا و المغفره یا ارحم الراحمین....آنقدر می گیم با ارحم الراحمین که بغضم می شکند و اشک ها قل می خورد و ته دلم می لرزد اگر اینبار هم نتوانسته باشم ان طور که باید صدایش کنم....اخر من عاشقی بلد نیستم...آخر من بلد نیستم صدایش بزنم....همیشه پرم از ارزوهای کوچک و بزرگ و او را یادم می رود.... با ما ان طور که تو اهل ان هستی رفتار کن....با ما ان طور که اهل ان هستیم رفتار نکن...بعد ته دلم گر میگیرد که تمام این مدت رفتاری که شایسته من بوده با من رفتار کرده....اخ که این نمازم هم از دستم رفت....من نتوانستم او را ان طور که باید صدا کنم....تا جوابم بدهد....