خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

ادامه میدهم....

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ب.ظ

قبل تر ها وقتی می نوشتم می دانستم کجا ایستاده ام و قرار است به کجا بروم....اما این روزها آنقدر آشفته ام...آنقدر هیچ چیزی سر جای خود نیست که نمی توانم تمرکز کنم و بنویسم....انگار همه چیز دست به دست هم داده که من در جریان زندگی نباشم....زندگی...زندگی...زندگی...زمین خورده ام..بد هم زمین خورده ام...صد البته که بلند می شوم  دوباره...گیریم که خسته باشم و غمگین و بی حوصله......

لحظه های م پر از تاریکی و دلهره است...این تاریکی دارد مرا می بلعد..تلخی این روزها دستش را گذاشته روی خرخره ام و رهایم نمی کند...اما یک کور سوی امیدی ...یک باریکه ی کوچکی از نور توی قلب م می گوید ادامه بده...دوام بیاور ....تمام می شود این روزها ....

 

۰۰/۰۲/۰۴
نبات