خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار.....

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۵۲ ب.ظ

خیلی کار هست که هنوز انجامش نداده ام...به آرزوهای م فکر می کنم و می بینم چقدر راه دارم برای رسیدنش....ذهنم آشفته است... تصمیم های جدیدی برای زندگی ام گرفته ام....دردهای م....گذشته ام...ترس هایم....غم هایم...نا امیدی م.....دویدن های هیچ م را....هزار هزار چیز دیگر هم سنجاق شده به دل م...به روزهای م...شجریان دارد توی گوش م می خواند دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد...چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد...به سال های زندگی ام فکر می کنم...به آذر ماه سال پیش...این دغدغه های که من را زنجیر کرده اند به امروزم نبودن...آن روزها خوشبخت بوده ام یا امروز...دل م می خواهد بروم یک جای دور...کسی را نبینم...نشنوم...من باشم و خانه ی پر از نورم...من باشم و عطر چای بهار نارنج...من باشم و گل های سبز خانه ام...من باشم و او....دل م می خواهد از همه چیز دور شوم....از همه چیز...باید بروم پیش مشاور...باید با کسی حرف بزنم....حرف های نگفته...سکوت م....تلخی دیگران...شده ام آونگ... بین دردها و غم های م دارم رفت و آمد می کنم.... 

+من وقتی عاشقش شدم که برای زخم های دل م مرهم شد....

۰۰/۰۲/۲۱
نبات