خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

عطر خنده هات....

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۴ ب.ظ

پرده سفید توری را کنار می کشم و نور می تابدبه دیوارروشن خانه ام....زل می زنم توی آیینه به چشم های سیاهم.....پیراهن کوتاه آبی با گل های بابونه را تن می کنم ...موهای م را پریشان می کنم....گیره کوچک گل چاربرگ را سنجاق می کنم به موهایم....لبخندم را صورتی  می کنم...ناخن های م را با گل های پیراهن م یکی می کنم....نگاه می کنم به عشق....چشم های م این روزها دم به دم رنگ عوض می کند...ازمهر به دوست داشتن و از دوست داشتن به عشق....بوی کیک شکلاتی پیچیده توی خانه....کتری می جوشد....چای  دم می کنم....آبپاش را برمیدارم و به گل های سبز خانه م آب میدهم...فرزاد دارد برای خودش میخواند تو مال منی بگو تا کی،کجا می خوای دل  ببری......من ضرب می گیرم و می چرخم و می رقصم...برای خانه سبز دل م ،رویا می بافم.....حال خوب من،حال زنی است که قرن ها در وجودم خواب بود و زنی زیبا،عاشق و و صبور....که این روزها با لمس مهربانی دارد بیدار میشود....کلید می چرخد توی خانه ی دل م....من سبز می شوم

 

۰۰/۰۳/۲۴
نبات