لابه لای روزمرگی هایم،تو را عجیب دوست دارم....
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ق.ظ
کنار هم راه میرفتیم و من تند تند خبرهارا میدادم به او...اتفاق های که افتاده بود با تمام جزئیات به همراه فکرهایم، برایش تعریف می کردم ....گفتم خب تو چرا ساکتی؟توهم حرف بزن...گفت از وقتی که اومدیم تو یکریز داری حرف می زنی،مجال نمیدی که....نگاهش کردم برای چشم های خسته اش دل م رفت....با خودم فکر کردم حالا که دارم بدون خجالت تمام مکنونات قلب م را برایش می گویم او را جزوی از خودم میدانم لابد از نشانه های عاشقی همین است....
+سال ها قبل گفته بودم تو هم حرف بزن گفته بود آخه تو قشنگ حرف میزنی .....
الحمدالله حال دل م خوب است...این روزها ذهن و دل م درگیر است....ان شالله که خیر است و همه اش باعث رشد من خواهد شد...
۰۰/۰۴/۰۳