خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

و تو درمان تمام درهای منی....

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ

نگران م بود...گفت شنبه میری  واکسن بزنی؟....گفتم نه....حرف زد دلیل و برهان آورد ...من هنوز تصمیمی برای زدن واکسن نگرفته بودم....اما او نگران م بود...نگران جان من و زندگی من...نگران باهم بودن هایمان....و من توی صدایش موجی از عشق را می شنیدم....تلاطم طوفانی دوست داشتنش را....چه دلنشین بود برای م....سرکش شده ام برای دوست داشتنش....باغی ام می کند که بخواهمش....دل م می خواست بگویم بودن تو برای م واکسن فایزر است....هیچ چیزی در این دنیا به اندازه دست بردن لای موهایت برای م لذت بخش نیست....بگویم حالا دیگر می توانم  به غیر از خودم هم به کس دیگری اعتماد کنم و نترسم...چشم های م را ببندم و فرداهای م را روشن تر از خورشید تصور کنم و سبز تر از جنگل و آبی تر از آبی آسمان....با صدای نفس هایش آرام می گیرم....

۰۰/۰۶/۱۰
نبات