خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

لحظه هایی که هیچ وقت تکرار نمیشه....

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ

من همون عروسی بودم که مثل بقیه عروس ها ساعت ست با داماد نخواست....سرویس طلا گردنش ننداخت....گوشواره روی نرمه گوشش ننداخت...من عروسی بودم که مثل همه ی عروس ها موهام رنگ نشد و چشماهام لنز نداشت.....اما با وجود همه ی این ها عروس بودم...

من عروسی بودم وقتی تمام مزون ها و ژورنال ها و صفحه های عروسی پر از لباس های آستین پفی و تورهای بلند و یقه های باز بود...لباس ساده برداشتم که پف نداشت و توی تمام گل های سفید و قرمز عشق...گل های رز صورتی انتخاب م شد...

من عروسی با موهای بلند سنجاق شده به توربان و لبخند صورتی و لباس بلند ساده که همیشه دلم می خواست شدم....

۰۰/۰۶/۲۰
نبات