خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم....

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

گل پیتوسی که تازه قلمه کرده ام برگ های تازه ای زده است...هر غروب که میرسم خانه میروم سراغشان قربان صدقه شان می روم و میخواهم که سبز شوند سبزتر....شته های ریزی روی گل های رز زرد و قرمز حیاط نشسته....از بوی گل های یاس توی حیاط مست می شوم و شمعدانی ها...اخ که چقد توی دلم ذوق مینشیند وقتی گل های صورتیشان را روی پله های خانه ام می بینم....باید حتما روی گل های رز سم اسپری کنم....
غذا روی گاز بود...خاطرم نیست چه پخته بودم اما زن ساده ی کامل خانه  بودم که همیشه دلم میخواست‌‌‌...انقدر معمولی که میشد گم شوم توی برگ های گل های خانه ام...
خانه ای ساده، آرام و خنک،پر از گیاه و پنجره ای بزرگ رو به درختی سبز...حیاطی با چند گل رز و بوی یاس و داستانی که بشود من را نوشت تا تمام شوم...
مگر از جهان چه خواسته ام؟مگر از زندگی چه خواسته ام جز همین چیزهای ساده و معمولی..‌‌گفته بود هیچ ارزشی ندارد این معمولی های زندگی من آنجا بودم کنار سینک و درد پیچید به تنم......من تمام شدم...من فقط همین یک هنر را داشتم زندگی....و در آشپزخانه باریک و کوچک خانه ام شنیدم.... 
یادم نیست شب بود یا شب شد ماندم چرا این خنجر سبزی خانه ی من رانشانه گرفت؟شادی کوچک من را،...،ارامش م،حس من کوچک شد حقیر شد و دود شد...از روی ظرف های شسته ریخت توی کف ها و تمام شد...

خنجر را نگاه میکنم،باورم نمیشد هنوز باورم نمیشود...هی خودم را نوازش میکنم و هی زندگی معمولی ام را لبخند میزنم....فکر میکنم اگرشلف روی دیوار را بزنیم و گل پیتوس را توی خاک کنم حالم بهتر میشود....من همین زندگی معمولی را بلدم...دست هایم نوازش کردن بلد است و قلبم دوست داشتن....گیاه قلمه بزنم و خرید های کوچک خانه ام را با ذوق توی کابینت ها بگذارم و ....به او دل ببندم....کاش خنجر را از توی قلبم بیرون بکشند تا بتوانم خودم باشم....فقط خودم

۰۱/۰۲/۲۶
نبات