لحظه های برزخی....
صبح ها،چشم هایم را از دور دست ترین نقطه جهان صدا می زنم.....برای دقایق خلسه ای بین خواب و بیداری نور توی چشم هایم نیست....دراز کشیده ام....دنیای بیرونم را تاریک می بینم.....به پرده ی ارغوانی اتاق م فکر میکنم....به دیوار های صدفی....دیوار ها تیره تر میشود....سیاه تر.....میدانم آن طرف پنجره روز شده....نور هست و روشنایی....نور را صدا می زنم....چشم هایم پر از بغض می شوند.....نور را صدا می زنم....فکر میکنم بدون نور در چشم هایم چطور روزم را شروع خواهم کرد....چطور می توانم دم نوش دم کنم....چطور پرده های صورتی اتاقم را کنار بزنم تا دوباره نور بیاید خانه ام؟....چطور گل هایم را اب بگیرم...چطور حال گل هایم را بدانم....غمی بزرگ به اندازه غم تمام بشریت روی دل م می نشیند...نور را صدا میزنم....باز صدایشان می کنم....به چشم هایم نیاز داشتم....برگشت نور به چشم هایم دردناکتر از همیشه است....انگار چشم هایم زخم شده باشد.....نور کم کم میاید مثل غریبه ای از دور ها...بعد دوباره دارمشان....کنار آینه می ایستم موهایم را سنجاق می کنم....به ظرف های توی آبچکان نگاه میکنم....دل م میخواست چای دم کنم....پرده ها را بکشم تا نور بیاید خانه ام....نور...نور...نور...