یک بار دزدکی باهم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم
دوسال گذشت جیب هایمان خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم...گرسنگی از یادم رفته بود
یک روز فروغ پرسید:کی ازدواج میکنیم؟
گفتم:اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های اب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکنو اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامهو شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم.وتو به جای عشق باید دنبال اشپزی و خیاطی و جارو وشستن و خریدومیهمانی ونق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی وجارو برقی واتووفریزروفریزروفریزر باشی.هردومان یخ میزنیم.بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم.نمیتوانیم ببینیم.فرصت حرف زدن باهم را نداریم.درسیاله زندگی دست و پا میزنیم.غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.عشق از یادمان میرودو گرسنگی جایش را میگیرد.....
+عشق روی پیاده رو*مصطفی مستور