مرد غریبه دستگاه سردش را روی شکمم میکشد.....توی تمام سیاهی ها یک لک سفید شبیه لوبیا میبینم....چیزی شبیه ضربان قلب می گذارد....یک قلب کوچک با اولین ضربان هایش.....اشک قل میخورد روی صورت م....تصویر محو میشود....با دلنگرانی میپرسم قلبش تشکیل شده؟...مرد با لبخند میگوید بله....من میمانم و حجم بزرگی از ترس ها،شادی ها،اضطراب ونگرانی.......مرد دلنگران تر از همیشه پشت درهای بسته منتظر است....جواب را میگیرم و میخوانم.....بزرگ ترین کشف زندگی م تپش های قلبی است در وجودم و حالا دو قلب در وجودم می تپد...مرد را بغل میکنم....نگران تر میشود....میگویم قلبش میزنه....لبخند میزند...
+بماند به یادگار 1403/03/07