خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

خدا خنده می زند به چشــم های روشن م

از اینجا شروع میکنم
که تو خوبی
نه انقدر خوب که از تو شروع کنم
پس
از انجا شروع میکنم
که خدا خوبست
آنقدرکه چون تو خوبی را خلق می کند
پس اگر هفتصد سال پیش را به یاد نداری
یاتو انقدر خوب نبودی
که خلقت کند خدا...
یا من بلد نبودم شروع کنم....

مرد غریبه دستگاه سردش را روی شکمم میکشد.....توی تمام سیاهی ها یک لک سفید شبیه لوبیا میبینم....چیزی شبیه ضربان قلب می گذارد....یک قلب کوچک با اولین ضربان هایش.....اشک قل میخورد روی صورت م....تصویر محو میشود....با دلنگرانی میپرسم قلبش تشکیل شده؟...مرد با لبخند میگوید بله....من میمانم و حجم بزرگی از ترس ها،شادی ها،اضطراب ونگرانی.......مرد دلنگران تر از همیشه پشت درهای بسته منتظر است....جواب را میگیرم و میخوانم.....بزرگ ترین کشف زندگی م تپش های قلبی است در وجودم و حالا دو قلب در وجودم می تپد...مرد را بغل میکنم....نگران تر میشود....میگویم قلبش میزنه....لبخند میزند...

+بماند به یادگار 1403/03/07

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۲:۲۸
نبات

لحظه هایم دارد به غم می گذرد....به دوری و تنهایی و غربت.....به اسارت تن و ذهن و روح م.....به سوگ نشسته ام.....به سوگ از دست دادن خودم...تلخ و سخت و دل آزار است.....نمیتوانی دیگری باشی وقتی تمام خودت را خودت ساخته ای...نمیتوانی اسیر دست این و آن باشی وقتی یکبار طعم آزادی را چشیده ای....ماه مان می گوید اگر آرامش می خواهی حرف بزن...بگو...بی احترامی نکن،اما نظرت را بگو...خواسته ات را بیان کن...تلخ نباش که دل بشکنی....جای که باید جواب بدهی بگو...بدون اینکه دلخوری پیش بیاید...تردید نکن و آنچه توی دلت است را بگو حتی اگر اشتباه باشد.....ماه مان قبلا می گفت دخترکم هر حرفی را نباید بزنی...بعضِ سوزلر گوری اوتی یعنی بعضی حرف ها را باید قورت بدهی.....حالا که می بیند دخترش سگ سیاه افسردگی نصیبش شده می گوید حرف بزن.....آرامش؟؟؟!!!!پر از خشم و قهر و فاصله گرفتن از آدم ها هستم....دوستشان ندارم.....ماه مان میگوید حرفت را که نزنی آن ثانیه را هزار بار تکرار میکنی،خودخوری میکنی و خودت را نمی بخشی....داری از آدم ها بدون دلیل فاصله میگیری و بیزار می شوی....به ماه مان نمیگویم چقد غربت دارد اذیتم میکند....چقد دوری از آن ها دارد آب م می کند....به ماه مان هیچ چیزی نمیگویم.....شب با گریه خوابیده بودم....با بغض....تازه خواب رفته بودم که آقا جان زنگ زد و گفت خوبی؟؟؟؟انگار که حس کند دردم را....بغض کردم اما نگفتم.....ماهی دور از آبی هستم که بال هایم را تکان میدهم شاید بتوانم دوباره شنا کنم....شاید هم روزی دل به دریا بزنم و برای همیشه......

+توی وجودم عشق ریشه دوانده و دارد بزرگ می شود و من هنوز نمی دانم این عشق را میخواهم یا انتخاب غلطی است....

+وقتی به جای عشق سیلی نفرت صورتم نوازش کرد6 شهریور 1403

۰۹ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۰۷
نبات

گاهی فکر می کنم برای زندگی ام حق انتخاب نداشتم...افسوس میخورم...بالا و پایین می کنم تمام راهی که آمده ام....تلاش کرده ام تمام سگ دوهایی که باید میزدم زده ام...غرورم شکست....اما دست از تلاش کردن برنداشتم....تحقیر شده ام...اما باز راهم را ادامه داده ام....به جای رسیده ام که گاهی ارزوی مرگ کرده ام....از تلاش های بیهوده...از اشک های بیدریغی که ریخته ام...از دلم که هزار بار شکسته و من تکه تکه اش را جمع کرده ام و....زندگی ام تلخ تر شده....به شیرینی فک میکردم میشود با طبیعت جنگید و با ژن ها....فکر میکردم میتوانم همه چیز را با تلاش کردن هایم بدست بیاورم...اما خب نشده....من مانده ام و تلاشی که ثمره اش هیچ بوده....تلاشی که عمرم را به باد داده ام...

چه می نویسم؟راه های زیادی را برای آموختن و تحربه کردن گذرانده ام....

گاهی دلم معجزه میخواهد...معجزه ای از جنس...از هر چه که باشد ولی این اشک های من تمام شود...این غم عجیب و غریب توی دلم تمام شود...خیلی کم آورده ام...با همه ی سرسختی ها و لجبازی هایم کم آورده ام....تغییر کرده ام بزرگ شده ام....اما می دانم فرسوده شده ام...

گاهی تنها نیازم سکوت است و سکوت...زندگی ام سخت شده و من پیچیده ترش کرده ام....دنبال نشانه ای میگردم برای ادامه ی زندگی ...برای بی نهایت خستگی هایم...گاهی دلم میخواهد خدایم دست هایم را بگیرد و بگوید این همان زندگی است که میخواهی فقط کمی صبور باش...ته ته ته همه ی این ها دلم میخواهد خدایم نگاه کند و حواسش باشد....

*خشایار شفیعی

۲۵ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۱۷
نبات

من چه سبزم امروز،

و چه اندازه تنم هوشیار است.

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه...؟

زندگی خالی نیست؛ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری! تا شقایق هست زندگی باید کرد. در دل من چیزی‌ست

مثل یک بیشه‌ی نور، مثل خواب دم صبح،

و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد،

بدوم تا ته ِ دشت،

بروم تا سر ِ کوه. دورها آوایی‌ست که مرا می‌خواند...
 

+چقدر دلم تنگ شده بود برای شعرهای سهراب...

+داشتم فک میکردم باید چه برنامه ای امسال داشته باشم،چه کتابی بخونم؟کجا برم سفر؟کارم چی میشه؟چندتا کارگاه باید برم؟فک میکردم باید یه هنری یاد بگیرم و نمیشه بی هنر باقی بمونم ....ته ذهنم دوست دارم برم کلاس سه تاراگر هم نرفتم حداقل چند تا اموزش ببینم ...میتونم بگم سه ساعت نشستم و هنوز هیچ کاری نکردم ...توی زندیگمون کمی تنبل شدم و مثل قبل برای غذاگذاشتن وقت نمیزارم و همش غذاهای تکراری میزارم که بیشترش چاشنیش خستگی هستش....

امسال به امید خدا باید خیلی پر انرژی تر باشم و شادتر....

 

۲۲ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۰
نبات

ازخورشید بیزار شده ام....از دوباره شروع شدن روز بدو بدو کردن ها و نرسیدن ها......آنقدر که کم خواب هستم دلم میخواهد شب تمام نشود...دلم خواب عمیق بی دغدغه میخواهد....زندگی کارمندی مزخرف ترین نوع زندکی است...هیچ تایمی برای خودت نداری....اصلا نمیدانی سهمت از زندگی چیست....به نبات روزهای دور فکر میکنم که چقدر توی ذهنش با رویاهایش می رقصید....میدانم یک روز حسرت تمام این صبح ها را خواهم خورد که می‌توانستم عاشق خورشید باشم و برای تمام صبح‌هایی که می‌توانست روح امید و انگیزه و شور را در من بدمد و دریغ شد.... اصلن دارم حسرت تمام غیبت‌های نکرده را می‌خورم....کاش میشد راحت استعفا بدهم و بگویم نمیایم....و بعد ترس غریب بنشیند توی دلم و شاید این ترس هلم بدهد سمت آرزوهایم....حساب و کتاب میکنم ....نروم سرکار و دنبال رویاهایم باشم...چه قدمی توی همه ی این  سالها حداقل ده سال برداشته ام؟؟؟هیچ...فقط چسبیده ام به آب باریکه ای که سرماه میآید....قرارم این نبود....آنقدر از نبات و رویاهایش دور شده ام که گاهی فکر میکنم رویاهایم چه بود؟......خسته ام...دوست دارم فقط بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم....

+میدانم کم طاقت تر از همیشه هستم....

۱۹ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۲۸
نبات

خسته ام....خستگی توی وجودم ریشه دوانده است....جان م به درد آمده است....روزهایم خالی و تهی هستن...لحظه هایم تکراری،خالی از عشق و شور زندگی است....

۲۶ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۲۶
نبات

این هراس از سبز شدن را کدام دست آفت گونه در دلت کاشته است؟سبز شو ...جوانه بزن....

 

۱۰ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۷
نبات

به چیز هایی که فکر میکردم....هر چیزی که می دانستم...هر چیزی که حس می کردم....یا گمان میکردم... رنجم میداد... شادم میکرد... تلخم میکرد...شیرین بود...درست یا غلط نمی دانم .... ماه مان میگفت دختر هر نمنه دیمه گوری اوتی(هر چیزی رو نمیشه گفت بعضی از حرف ها رو باید قورت داد)....این حرف ماه مان وصیتش است؟خواسته اش؟...خردش؟...تربیتنش؟....هر چیزی که نمیدانم اسمش را باید چه چیزی بگویم باعث شده من خیلی اوقات نگویم... دلم غبار بگیرد....همیشه این حرفش دستی شده روی دهنم و سکوت شده ام....حالا که نمیتوانم بگویم...کسی هست که جلوی کلماتم را بگیرد و نگذارد که بنویسم؟؟؟...نمیگویم اما مینویسم....میخواهم رها باشم....نمیخواهم خودم را بند این خوب نیست..این زشته...این تلخه زنجیر کنم....ذهنم تاریک شده....از ترس قضاوت ها...رنجش ها...بغض ها....

۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۷
نبات

فیلم Tiny Beautiful Things نگاه میکنم و چقد سرگردانی کلر شبیه به زندگی من است....کجا ایستاده ام...کجا خواهم رفت؟چقد زخم های گذشته دارد زندگی حالم را خراب میکند؟رد زخم هایم خوب نشده است؟....چقدر از بار غم روزهای دور را هنوز به دوش میکشم؟رویاهایم...قرار نبود آیا بنویسم؟چرا نمی نویسم؟....رویاهایم را ردیف میکنم....من هنوز نتوانسته ام بنویسم...زن قصه ام هنوز ایستاده و من سرگردان را نگاه میکند.....یک جای از فیلم گفته بود تو شغلتو دوس نداری؟دوست نداشت شاید برای اینکه همسرش به آرزوهایش برسد این کار را انتخاب کرده بود.....گمگشته بود و چقدر حسرت داشت از روزهای دور زندگی اش...چقدر می توانست خودش نباشد...هر روز از خودم می پرسم کجا هستم؟کجا خواهم رفت؟این همه ی زندگی است که دنبالش هستم؟

خودم را با کلر مقایسه میکنم....

من یک زن خیلی معمولی هستم....پختن یک غذای ساده خوشحالم میکند...تمیز کردن خانه بیشتر راضیم می کند....قلمه زدن گل ها و رسیدگی به آن ها که شاید یک روزی دست هایم سبز شودلبخند روی لب هایم می نشاند.......از پشت پنجره به حیاط خانه نگاه میکنم و فکر می کنم بهار امسال کارگر می اورم که آن را بیل بزند و شاید بتوانم چند گل بکارم....خانه سبز دوست دارم؟یک گوشه از خانه ام که نور هست و گل هایم و کتاب خانه ی کوچکم...آرامش بخش است...هر وقت که زندگی تنگ میشود برایم پناه میبرم به همین گوشه ی خانه....من دارم رنج می کشم و نمی دانم چه چیزی رنجم میدهد....میدانم رویاهایم را زندگی نمیکنم....حتی یک زندگی معمولی که نشانی از رویاهایم را داشته باشد را هم زندگی نمیکنم....دنبال ذره ای نور توی زندگی ام میگردم...

+نرگس ها را بومیکنم وفکر میکنم به غباری که روی رویاهایم نشسته....زندگی ام کدر است....

+با او قهر کرده ام....برایم سخت است که هنوز اولویت زندگی اش را بلد نیست انتخاب کند و من همیشه همیشه رنج میبرم.....میدانم دوسترش دارم....میدانم اما فعلا قهرم....


+تلاش کردم اهنگ رو اینجا آپلود کنم دیدم انگاری یادم رفته باید چیکار کنم:) و فقط لینک گذاشتم

+دوستش داشتم دوست دارید گوش کنید

۰۳ آذر ۰۲ ، ۲۲:۵۱
نبات

داشتم گاز را پاک میکردم....دلم خانه ی پدری م را میخواست....خیلی وقته است نرفته ام و دلتنگ م...کاش هنوز میشد انجا باشم...نقطه ی امن باشد انجا که نبات هنوز شیرین است انجا که اینقدر کار نریخته سرم...انجا نبات هنوز بلد است بخندد...انجا امن است تا همیشه....نبات اینجا همیشه توی راه و ترافیک و بدو بدو است...نبات اینجا لباس های شسته رو که جمع میکند...گازش کثیف میشود...یخچالش که پر میشود باید برود سراغ سرویس ها...و کارهای که تمامی ندارد....نبات دور خودش میچرخد و زندگی اش انگار افتاده روی دور باطل....دلتنگ بودم ...غروبی او گفته بود پینتی... و من این زنی که او میگوید را نمیشناسم...من دلم برای بار هزارم شکسته بود...انگار اندازه شانه های من را بلد نیست.....دلم آغوش گرم پدرم را خواسته بود و بغل بی قضاوت ماه مان را....گریه کنم و حرف بزنم وشاید یک انرژی ماورایی تزریق کنند تا بتوانم ادامه بدهم....زنگ زدم....صدای اقا جانم چقدر دور بود...چقدر دلتنگ بودم شاید هزار سال...گفته بود پاهام ورم کرده و نمیتونم راه برم...دردت به جونم....بغض کرده بودم....صدایش ضعیف بود اما مهربان بود هنوزتا همیشه.....به مسیر زندگی اقاجان نگاه میکنم وبه کارهای ناتمام خودم....دلم گرفته بود و آسمان ابری بود...چقدر دلم میخواهد دیگر نبات نباشم...زن خانه داری باشم که ساعت ۱۱ از خواب بلند میشود کاری ندارد جز خرید های جزئی..رفتن به ارایشگاه ....دیدن دوستی در پارک و قدم زدن های بی نهایت....
+سمیرا گفته بود نبات شاید افسردگی گرفتی...فاطمه گفته بود نبات کی اخرین بار خندیدی؟...آیسا گفته بود زندگی بالاو پایین داره و این ها اتفاق های که میافته....او گفته بود ذهنتو پاک کن اگر قرا باشه بیفتی و زانوی غم بغلم بگیری که زندگی سخت ترش میکنه بعد یه مدت جسمتم مریض میشه بلند شو و ادامه بده....اما من تا همیشه نمیتوانم ...نمیتوانم باور کنم سحر با ان خنده های دلنشینش...چقد قشنگ نامم را صدا میزد....نمیتوانم بخندم سایه ی مرگ افتاده روی دل م....گل فروش گفته بود خانم گل میخری...حتی دلم نخواسته بود نگاهش کنم....گل فروش گفته بود بخر بزار رو میزت اخمات باز میشه...بغض داشتم....چقد جای سحر خالی بود....هوا ابری بود...کاش دیگر کسی نپرسد سحر کجاست؟چه میکند؟....اخ که چقدر جایش خالی است....باید بگویم مرده است؟....نمیتوانم ....کاش این ها همه قصه باشد....کاش آسمان برای دل من امروز ببارد....دلم نمیاید زنگ بزنم برای خواهرش...برای دخترش...که غبار غم بنشانم روی دلشان...اما سحر کجاست؟....باور کنم که دیگر نیست...کاش باشد و این ها همه دروغ باشد....کاش دیگر کسی از من نپرسد سحر کجاست...

+خواب دیدم وسط جنگل هستم....از لای درخت های تنومند نور می تابید...صدای آب میامد و من داشتم دنبال کسی میگشتم....زیر پایم تمام شاخه و برگ ها به مار سبزی تبدیل شدن....مارها زنده نبودن انگار کسی بخواهد آن ها را شبیه مار درست کند....تلالو نور توی آب دل میبرد...

+چقد دلم میخواهد بنویسم و نمیتوانم...

۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۶
نبات

چقد دلم برای نوشتن تنگ شده...

این روزا کلمه هارو خیلی پس و پیش میگم ...مثلا دیگه اینجا مرده هارو نمیکارن؟...گرمی خوردی دهنت تاف زده....اگه خونتون چرخ گوشت داری میتونی قیمه بذاری ...ببین رو برفا چقد کوه نشسته....تمام این هارو او میشنوی و میخنده میگه میخوای ی کلاس ادبیات بری....شنیدنش برام سخته منی که این همه سال دوست داشتم بنویسم....

زن قصه ام هنوز تو ایون خونه ش تو بارن ایستاده و داره هیچ رو نگاه میکنه و سیگار دود میکشه....

هنوز دارم درجا میزنم...هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده و من هنوز دارم تلاش میکنم....

 

۲۱ شهریور ۰۲ ، ۰۹:۰۴
نبات

گاهی از درد زیاد سکوت میکنم

روزهای خوبی رو ندارم فاطمه میگه تو چرا دیگه شاد نیستی؟خیلی وقته شاد ندیدمت....راست میگه من نمیخندم همش ذهنم درگیر اتفاق های دوربرم هستش...

نگاه میکنم به او و چشم هاش خیلی دوسش دارم خیلی....هنوز تا همیشه

شاید دکتر نگرانی رو تو چهره م دید که گفت چیزی نیست اما بود سرپا ایستادم و دکتر برام گفت...من قوی بودم؟نه...من هیچ وقت قوی نبودم من فقط طاقت میارم همه چیز رو...

1401/11/20

 

 

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۲
نبات

پر از نوشتن هستم اما انگار یک هو خالی میشوم و خاموش....

+من هنوز دارم به آرزوهایم فک میکنم....

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۱
نبات

صبح ها،چشم هایم را از دور دست ترین نقطه جهان صدا می زنم.....برای دقایق خلسه ای بین خواب و بیداری نور توی چشم هایم نیست....دراز کشیده ام....دنیای بیرونم را تاریک می بینم.....به پرده ی ارغوانی اتاق م فکر میکنم....به دیوار های صدفی....دیوار ها تیره تر میشود....سیاه تر.....میدانم آن طرف پنجره روز شده....نور هست و روشنایی....نور را صدا می زنم....چشم هایم پر از بغض می شوند.....نور را صدا می زنم....فکر میکنم بدون نور در چشم هایم چطور روزم را شروع خواهم کرد....چطور می توانم دم نوش دم کنم....چطور پرده های صورتی اتاقم را کنار بزنم تا دوباره نور بیاید خانه ام؟....چطور گل هایم را اب بگیرم...چطور حال گل هایم را بدانم....غمی بزرگ به اندازه غم تمام بشریت روی دل م می نشیند...نور را صدا میزنم....باز صدایشان می کنم....به چشم هایم نیاز داشتم....برگشت نور به چشم هایم دردناکتر از همیشه است....انگار چشم هایم زخم شده باشد.....نور کم کم میاید مثل غریبه ای از دور ها...بعد دوباره دارمشان....کنار آینه می ایستم موهایم را سنجاق می کنم....به ظرف های توی آبچکان نگاه میکنم....دل م میخواست چای دم کنم....پرده ها را بکشم تا نور بیاید خانه ام....نور...نور...نور...

۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۹:۲۵
نبات

گل پیتوسی که تازه قلمه کرده ام برگ های تازه ای زده است...هر غروب که میرسم خانه میروم سراغشان قربان صدقه شان می روم و میخواهم که سبز شوند سبزتر....شته های ریزی روی گل های رز زرد و قرمز حیاط نشسته....از بوی گل های یاس توی حیاط مست می شوم و شمعدانی ها...اخ که چقد توی دلم ذوق مینشیند وقتی گل های صورتیشان را روی پله های خانه ام می بینم....باید حتما روی گل های رز سم اسپری کنم....
غذا روی گاز بود...خاطرم نیست چه پخته بودم اما زن ساده ی کامل خانه  بودم که همیشه دلم میخواست‌‌‌...انقدر معمولی که میشد گم شوم توی برگ های گل های خانه ام...
خانه ای ساده، آرام و خنک،پر از گیاه و پنجره ای بزرگ رو به درختی سبز...حیاطی با چند گل رز و بوی یاس و داستانی که بشود من را نوشت تا تمام شوم...
مگر از جهان چه خواسته ام؟مگر از زندگی چه خواسته ام جز همین چیزهای ساده و معمولی..‌‌گفته بود هیچ ارزشی ندارد این معمولی های زندگی من آنجا بودم کنار سینک و درد پیچید به تنم......من تمام شدم...من فقط همین یک هنر را داشتم زندگی....و در آشپزخانه باریک و کوچک خانه ام شنیدم.... 
یادم نیست شب بود یا شب شد ماندم چرا این خنجر سبزی خانه ی من رانشانه گرفت؟شادی کوچک من را،...،ارامش م،حس من کوچک شد حقیر شد و دود شد...از روی ظرف های شسته ریخت توی کف ها و تمام شد...

خنجر را نگاه میکنم،باورم نمیشد هنوز باورم نمیشود...هی خودم را نوازش میکنم و هی زندگی معمولی ام را لبخند میزنم....فکر میکنم اگرشلف روی دیوار را بزنیم و گل پیتوس را توی خاک کنم حالم بهتر میشود....من همین زندگی معمولی را بلدم...دست هایم نوازش کردن بلد است و قلبم دوست داشتن....گیاه قلمه بزنم و خرید های کوچک خانه ام را با ذوق توی کابینت ها بگذارم و ....به او دل ببندم....کاش خنجر را از توی قلبم بیرون بکشند تا بتوانم خودم باشم....فقط خودم

۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۲
نبات